در پيوند ازدواج، همسران بايد از بسياري از چيزهايي كه قبلاً با آنها مأنوس بودند، دل بكَنند و بیشک، اين پيشنهاد سختي است. ولي كسي كه از مأنوسات زندگيِ فردي دل نكَند، به زندگي جديد وارد نخواهد شد و هنوز در زندگي تجردی خود بهسر ميبرد.
وارد شدن به شرايط جديد سخت است، ولي باید توجه داشت كه پذيرفتن آن، يك تولّد جديدي است و كسي كه حاضر نيست در هواي تازه تنفّس كند، هنوز متولّد نشده است و « تا جنيني، كار خون آشامي است».
بايد در زندگي جديد هركس قامت خود را اندازه بزند و ببيند در چنين شرايطي چه اندازه قد كشيده است، خوشههاي گندم را در خرمنگاه بايد كوفت تا برهنه شوند و اندازة خود را بيابند و كاه را قسمتي از خود نپندارند. و مسلّم رمز و راز برهنگيِ گندم از كاه، راز و رمز دلكندن از مزرعه است، چرا كه تولّد جديد با مستوريِ ديروز در پوشش كاههاي خيال و آرزوهاي دروغين، امكان ندارد.
پيوند ازدواج؛ يك تولّد جديد و در پي آن، تجلّي جديدي در عرصه خانواده است و هرگز نبايد به جهت سختيهاي زندگي، از تمنّاي اين تولد دست برداشت، پس باید قدم در راه نهاد.
گداختن، آبشدن، صاف شدن و سر به راه نهادن، مانند جويباري كه نغمه خود را در تنهايي شب، ساز ميكند، معني پيوند جديد دونفري است كه ديگر دونفر نيستند، يك نفر هم نيستند، اصلاً ديگر از نفر بودن در آمدهاند. آيا ميتوان به نوري كه در تولّد صبحگاهانِ خورشيد متولّد ميشود و در پهندشت زمين متجلّي ميگردد، صفت يكنفر و يا دونفر داد؟ راهي بلندتر از يكيها و دوتاها، راهي ماوراء تعدّد و تكثّر، راهي از كثرت بهسوي وحدت.
در تولّد جديدِ پيوندِ ازدواج است كه چون شامگاهان مرد به خانه ميرود در رويارويي با همسرش، معني قدرداني و سپاس، ظهور خواهد كرد.
زنجير همديگر نباید شود پيوند همسري؛ يعني همراهي دوبال كه بايد با هماهنگي كامل بهسوي آرمانهاي الهيِ زندگي سير كنند، اما اين همراهي و مودّتِ خدادادي به زنجير بدل نشود كه پاي هر دو بدان گرفتار شود و هركدام مانع رفتن ديگري گردد. «از نان خود به هم ارزاني دارند، اما هر دو از يك قرص نان تناول نكنند. باید امان داد هريك در حريم خلوت خويش آسوده باشد و تنها.»
«دلسپردن، آري؛ حكايتي است دلپذير، ليكن دل را نشايد به اسارت دادن در ميانه همراهي، اندكي فاصله بايد، كه پايههاي حايل معبد، به جدايي استوارند.»
«هُوَالَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَهَا لِيَسْكُنَ اِلَيْهَا ….»
پ.ن: اقتباس از كتاب «پيامبر» قسمت زناشويي، از جبران خليل جبران
طبق عادت هر ساله ام، امسال هم باید به چهل اختران بروم، اگر نروم گمشده دارم… هر چه نباشد حضرت موسی مبرقع فرزند بلافصل جوادالائمه سلام الله علیه هست… ساعت ۴ صبح راه افتادیم تا ساعت ۶ محل کار باشیم…
جلوی درب چهل اختران رسیدم تمام خاطرات به قطرات اشک تبدیل شدند و همچو سیلی روانه شدند… حاج عبدالحسین چهل اخترانی یار دیرین منزل پدری، نوازنده اذان و اقامه در گوشم در زمان فرود به زمین خاکی، دیگر جلوی درب حرم نیست… بجایش راحت آرمیده است در خاک آن آستان…
اولین بار نماز جوادالائمه را به خواستش در آستان چهل اختران خواندم و چه شیرین و به یاد ماندنی شد وقتی شال سبز متبرکیش هدیهام شد…
دوران کودکی رژه رفتند هر ماه روضه خانه پدری… صدای خس خس دار و روضه حضرت عباس ….
دسته عاشورا و شفای کودک … شیشههای شیر نذری عاشورا…
فاتحهای خواندم بر مزارش و گفتم من به دعای تو نیاز دارم…. شاید الان هم این نوحه را خواندی:
به جوانیم قسم بیشتر از آتش جان
قلب من از بی وفایی همسرم میسوزد…
و باز هم شاید این فاتحه حکم همان چای بعد از روضه بشود…
صدایی در گوشم میپیچد یا جوادالائمه ادرکنی یا جوادالائمه ادرکنی… و دست باباسید روبرویم که گفت: نوه ملاعلی هستی، درست شناختمت… با سلامی آرام سرتکان دادم… تسبیح سبز باباسید در دستم لغزید و وعده همیشگیاش تا چهارشنبه هفته آینده، روزی هزار بار یاجوادالائمه ادرکنی بگو، اگر زنده بودم بهم پس بده، اگر زنده نبودم مدیونی داخل ضریح آقا برام نندازی….
ذکر لبم شد یا جوادالائمه ادرکنی…
ماموریت پدر دخترک، مرا ماندنیتر کرد در خانه مادر. هر چند دلم برای گلهایم تنگ شده، نمیدانم گل زیبای کاکتوسم در چه حالست! کاکتوسی که پس از چند سال دقیقا وقتی در اوج بیماری بودم، گل کرد… به فال نیک گرفتم… باز هم خدا بعد از یک رنجش، غافلگیرم کرده بود…. در حال و هوای خودم بودم و سروصداهای اهالی خانه تاثیری نداشت، و باز دعوایشان سر سن بود، آخرش هم بیماری مرا بهانه کردند و به توافق رسیدند من به عنوان فرزند آخر از همه بزرگترم و سنم بیشتر هست و الحمدلله ختم جلسه…
یک هفتهای میگذشت از ناهماهنگ شدن من و فرستنده عطرها… و الان با هم هماهنگ شدیم… عطرها آمد و از مدل زیبای شیشههای عطر غافلگیر شدم… باز همهمه به پا شد و اهالی که از فرصتی برای جیغ و فریاد استفاده میکنند… با اولین پیس پیس و غلیظ بودن عطرها حال و هوای همه به عقب برگشت… روزگاری که پدر عطر و تربت مخلوط میکرد و … همه در سکوت خبری خاطرات غوطهور شدند…
سال ۹۰ پدر و مادر راهی کربلا بودند و من محکوم به عدم مرخصی خواهر شدم و باید منم میماندم و نمیرفتم… یکماه قبل از عید غدیر…بجای ما، داداش و زنداداش سادات راهی شدند و من ماندم و یک لیاقت و یک انتظار و تا الان بعد منزل نبود در سفر روحانی….
در آن سال پدر برای تبرک دو ساعت آن طرف و این طرف رفته بود تا تربت اصل را از آشیخ علی گرفته بود و آن سال تربت در عطر رفته بود و تبرک اعلایی برای عیدی عید غدیر….
در این خیالها بودم مادر شال سبزش را عطر زد و خواهرزاده صدایش بلند شد خاله خاله بگو از این شیشهها برای من بیاورد تزئینی درست کنم برای جهیزیه ام، نگاه به دستانم کردم نمیدانم چوقت به سمت اتاق رفته بودم و پاکت عیدیهای عید غدیر که از کودکی به نیت اهدا به حرم حضرت جانان نگه میداشتم در دستانم…
تصور اینکه یک روز به آرزویم میرسم و عید غدیر بین دو حرم هستم لبخند بر لبانم نشست….
من از حب شما، حیرانی بین دو گنبد خواهم، بهشت و کوثر و طوبی؛ ارزانی خوبان عالم…
أَلَا وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِیّاً(علیه السلام) لَا یَخْرُجُ مِنَ الدُّنْیَا حَتَّى یَشْرَبَ مِنَ الْکَوْثَرِ وَ یَأْکُلَ مِنْ طُوبَى وَ یَرَى مَکَانَهُ فِی الْجَنَّهِ
خاطرات عید غدیر…..
پیام داد: شما به اصطلاح مذهبیها به اسم شهادت، کشتن آدمها را جشن میگیرید، الان هم در این یکسال با این همه کشتار به اسم قصاص دارید سوم خرداد را جشن میگیرید!
اول خواستم جواب ندهم ولی یاد همه عزیزانی که ندیده بودمشان و پروانهوار رفتن پدر و مادرهایشان، اشکهای شبانه خواهرانشان، شکسته شدن برادرانشان و در مقابل لبخند و غرورشان در روز سوم خرداد مانع از سکوتم شد… پس نوشتم:
چرخی در تاریخ بزن که صدام، نه! تمامی دنیای کفر و الحاد در جلوههای هزار رنگشان از تحجر وهابیگری بگیر تا بیحیایی فرهنگِ غربی با شعار لیبرالیته آمده بودند تا راهی را به بن بست بکشانند که راه توحیدیِ حضرت روح الله «رضوان الله تعالی علیه» بود به سوی جهانی ماورایی که انسانیت انسان، محور تفکر باشد و قلبها آنچنان با عاطفه و عقلانیت به ظهور آیند که تحمل یک فقر و یک فقیر معنوی برایشان نماند. و دیدید که نتوانستند! و این خرمشهر نیست که آزاد شد، این انسانیت اسیر شده در جبهه کفر بود که آزاد شد تا ما با صد امید بتوانیم با همه این موانع، آری! با همه این موانع، چه موانع داخلی و چه موانع خارجی راه را ادامه دهیم و نفسِ ماندنِ نظام اسلامی بدون تن دادن به جبهه های ضد انسانی، نشانه امیدواری نسبت به آینده است. به زخمهایی که بر پیکرمان نشسته است، منگر! به اراده پولادینی که راه توحیدیمان با عزم رهبرِ قدسی که در ما ایجاد کرده است، بنگر! و زندگی یعنی همین و بس… و لبخند و تبریک ما از این زیست مومنانه و رشددهنده هست که ریشه در خون جوانان پاک ما دارد نه در سر به دار جوانان سلطهپذیر ابلیس
بلند میشوم، حس میکنم دلتنگ اذیت کردنهای دخترک شدهام، حتی الان دلم برای آن گلهای داخل حیاط مجتمع هم تنگ شده، شروع به قدم زدن آرام در سالن بخش میکنم، خواهرم از ترس اینکه سر گیجه نگیرم پشت سرم با من تاتی میکند، خانم اکبری سرپرستار میگوید چه کسی بهت گفته اینقدر مثل فنر از جایت بلند شوی و راه بروی! سر به زیر میاندازم در دلم آشوبی است زیر لب الابذکر الله میگویم، صدای فریادی در جایم میخکوبم میکند، سر به سمت به خانم اکبری میچرخانم، با صدای خفهام میگویم چرا اینقدر فریاد میزند، میگوید زانوی پایش آب آورده عمل کرده …. آهسته میگویم از زبان درد فریاد میزنیم:
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص نِعْمَتَانِ مَکْفُورَتَانِ الْأَمْنُ وَ الْعَافِیَه؛ حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود دو نعمت است که قدر آن دانسته نمی شود امنیت و عافیت.