بعد از نماز عشاء وقتی با روح و ویران خط خطی پیشنهاد بیرون رفتن دادم، از طرف پدر دخترک پذیرفته شد اما دخترک فرمودن no منکه نگفتم برم، من نمیآیم. با کلی دعوا بالاخره رضایت دادند، ماشین به سمت جمکران پیچید، جلوی موکب اتباع افغانی ایستادم با هزار ترس و لرز که دخترک پیاده شود دیگر سوار نمیشود ولی دل به دریا زدیم، آنچه نباید میشد، شد…. دست چند بچه بادکنک بود و دخترک قفلی روی بادکنک زد، بعد مشخص شد خانمی به صف کرده و بادکنک بهشان میدهد. همراه دخارک در صف منتظر ماندیم، جلوتر رفتیم شرط اعلام میکرد بالا هفت سال خواندن آیتالکرسی و دعای فرج بود، کوچکترها هم صلوات بود. نوبت دخترک رسید، سهمش صلوات بود… خانم بادکنکی از کربلا بودن روز عرفه و حاجیه خانم شدنش گفت، هر چند حوصله حرف زدن نداشتم گفتم امسال هم ان شاءالله راهی شود ولی اینجا بود که فهمیدم همه مامان باباها عقب ایستادن، به دخترک که رسید و بادکنک بهش داد، برگشت بهم شما آیتالکرسی یادت نرود…. قیافه طلبکارانه گرفتم منکه بادکنک نمیخواهم، گفت توی صف بودی دیگر، گفتم خیلی زرنگی باشه فهمیدم چرا پدر و مادرها سمتت نمیان باهات سابقه داشتن، گولم زدی، زورگیر…. خندش گرفت، مثل همیشه که قیافه حق به جناب میگیرم و کسی شوخی و جدی تشخیص نمیدهد، گفتم دعای کربلا رفتن را پس میگیرم، گفت بخاطر آیتالکرسی… گفتم نه، چون داخل صف نبودی…
توی دلم گفتم، باشه امام حسین تو هم پارتی بازی کن من چون بادکنک ندارم کربلا نیام!!!
پ.ن. ایدههای ناب برای جذب بچهها پیدا کنیم مثل یک بادکنک و آیتالکرسی زورگیر
دلتنگ باغ و حاجی بابا شدم، چادر سیاهم بر سر موهای سپید شدهی در فراق پدر انداختم و به یاد دورانی که دست در دست پدر به باغ میرفتم، دست دخترک را محکم گرفتم و بیتوجه به حرفهای پدرش که با ماشین برویم، به قول پدرم راه گز کردم. این مسیر، مسیر خاطراتم بود. چند دقیقهای جلوی مغازه عمو ایستادم ولی کسی نبود و فقط یک تابلو یک بنای تاریخی اهدایی به سازمان گردشگری… در خیالم مشتی بیسکوییت از عمو گرفتم و در کف دست دخترک گذاشتم و ادامه دادم… صدای زن امام قلی در گوشم پیچید، شاهمهدی میری برام اسفناج بیار، و چشم پدر و نقلهای هدیه دست من….
به باغ رسیدم مثل همیشه بود، ولی پدر نبود تا در را برایم باز کند، تا صدای سگها آمد باباحسین دوید، در را باز کرد…. او قربان صدقه دخترک میرفت و من قربان درخت آلوچهی بابا که باهم وقتی ۸ ساله بودم، کاشتیم….
شکوفههای درخت به، و انجیرهای ریز درختچههای انجیر کوهی و طعم ترش ریواس در باغ پیچیده بود… از سوزش چای داغ به خودم آمدم…. باباحسین خندید و فک بدون دندانش نمایان شد، گفت کشمش میخوای از انگورهای…. گفتم از انگورهای یاقوتی که بابابزرگ به بابا داده بود….
گفت نوه حاجی تا کی میخوای خودتو اذیت کنی، گفتم سخته باباحسین خیلی سخته….
یک بخچه پیچید و داد دستم، گفتم اسفناج زن امام قلی هم گذاشتی، گفت آره دخترم….
نخ بسته اسفناج را کشیدم و دستهای اسفناج برداشتم، مثل همیشه در را هل دادم و باز شد… حاج خانوم کنان داخل شدم و گفت ای خدا نور به قبرت بزنه شاهمهدی، چقدر هوس اسفناج کرده بودم دیشب خواب دیدم در خونه رو میزنه، فکر نمیکردم ننه اینقه زود تعبیر بشه…. الهی خیر ببینی….
مشتتو باز کن، مشتی نقل ریز مهمان دستم شد…. قابلمه را آب کردم و اسفناجهای شسته شده را داخلش گذاشتم….
خندید گفت بزرگ شدی… ماست هم از یخچال بذار اینجا، تا بچهها بیان دیر میشه سختمه بلند بشم و باز گفت شاهمهدی جات خالیه، خدابیامرزتت….. کاش بچههای منم بعد از من به یادم باشن مثل دخترت…
پس از نه ماه التماس به جناب پدر برای آوردن کارتن و جمع کردن بازار شامی که در اتاق خواب فراهم شده بود و عدم پاسخگویی، از فرصت شیفت بودن جناب استفاده کردم و خودم دست به کار شدم. پارکینگ اول از همه تمیز شد و یک اتاق خوشگل ازش درآمد، تمام وسایل داخل کابینت جمع و جور شد. موکت اضافه کنار پارکینگ، پهن شد. لباسهای جمع شده در جاپتوها یکی یکی داخل پارگینک آمدند. صندلی را بردم بالا تا از روی سرویس طبقه بالا، کارتن خالی بیاورم، ناگهان جیغ بنفش بلند شد و help help دخترک بلند شد. دویدم پایین و دیدم زیر مبل گیر کرده، خوشحال از اینکه کمرم همه چی رو بعد از عمل فراموش کرده، و بعد از آوردن کارتنها و بردن کمی از کتابها به پارکینگ، با زنگ مامان به اتراق پرداختیم.
ساعت ۱ بامداد، درد عجیب کمر… یعنی چینی بند خورده هر لحظه ممکنه….
و غرولند کردن و فحش برای جناب پدر دخترک و چشمان گرد مامانم و دخترم….
بار اول نبود این کارش. دوباره برای رفت و آمد در خانه را باز کردم و میخ شد تا ته خانه را نگاه کرد، هر چند من دیگه آبدیده شده بود هم در زیرزمین را میبندم هم در اتاق بالا را که فقط مستفیض از راه پلهها و ورودی در بشود.
چند روز پیش خیلی خسته بودم، گفتم خسته نشدی اینقدر دید میزنی، گفت ناراحتی، پشت در یک پرده بزن پیدا نباشه، فکر بدی نبودا….
دیشب داشت با یک جوانی دعوا میکرد لعنتی با چشمهای هیزت منو قورت نده. ناخودآگاه و بیاختیار گفتم خوب تو هم یک چیزی بپوش مانع دیدن باشه همانطور که من پرده جلو در زدم، تو هم خودت یک کاری کن…
جوان که خود را پیروز نبرد یافت گفت وای دمت گرم، هر روز پدر ما درآورد، همه جا را میریزه بیرون و از جلوی ما رد میشه و میگه چشم هیز….
پیرمردی داشت رد میشد به جوان گفت خاک بر …، آخه اینکه برای همه ریخته بیرون، ارزش دیدن داره …
وقتی مامان گفت چه بوی خورشت قورمه سبزی میآید داخل کوچه، نمیدانست دختر فسقلی خودش پخته، بعد از افطار که یک کاسه بردم، اااا من یک چیزی گفتم و…
رفتم داخل سوپری که برای دخترک خوراکی بخرم، بوی خوشی مدهوشم کرد بویی که چند وقتی میشود باهاش خو گرفتم و عجیب در خانواده عامپسند شده…
هواس و حواسم فقط به بو بود، که صاحبمغازه، به را جلویم گرفت، گفتم نه نه نمیخوام، گفت بوش پیچیده، با اصرار وزن کرد تا پولش را بدهم… گفت این چندتا را عیال گفته بود که ببرم تا خورشت و مربا کند…
بیمحابا جمله همیشگی بابا توی گوشم پیچید… از هر دست بدهی از همان دست میگیری…
و چه زیباست: وَ مَا أَنفَقْتُم مِّن شَىْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ