02 اردیبهشت 1403
تا ساعت ۳.۳۰ بامداد بیدار بودن و صبح ساعت ۴.۳۰ بیدار شدن و روز بیداری و از خستگی بدنم بیحس شدن، و فکر همیشگی نکنه دارم ام اس هم میگیرم، شل از کمر به پایین و سنگین شدن سر مزید بر فکر شد… به هر بدبختی بود و ترس از آمپول و دکتر، دخترک رو زیر پتو… بیشتر »
نظر دهید »
02 اردیبهشت 1403
دلتنگ باغ و حاجی بابا شدم، چادر سیاهم بر سر موهای سپید شدهی در فراق پدر انداختم و به یاد دورانی که دست در دست پدر به باغ میرفتم، دست دخترک را محکم گرفتم و بیتوجه به حرفهای پدرش که با ماشین برویم، به قول پدرم راه گز کردم. این مسیر، مسیر خاطراتم بود.… بیشتر »