فریادهای دو پا
بلند میشوم، حس میکنم دلتنگ اذیت کردنهای دخترک شدهام، حتی الان دلم برای آن گلهای داخل حیاط مجتمع هم تنگ شده، شروع به قدم زدن آرام در سالن بخش میکنم، خواهرم از ترس اینکه سر گیجه نگیرم پشت سرم با من تاتی میکند، خانم اکبری سرپرستار میگوید چه کسی بهت گفته اینقدر مثل فنر از جایت بلند شوی و راه بروی! سر به زیر میاندازم در دلم آشوبی است زیر لب الابذکر الله میگویم، صدای فریادی در جایم میخکوبم میکند، سر به سمت به خانم اکبری میچرخانم، با صدای خفهام میگویم چرا اینقدر فریاد میزند، میگوید زانوی پایش آب آورده عمل کرده …. آهسته میگویم از زبان درد فریاد میزنیم:
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص نِعْمَتَانِ مَکْفُورَتَانِ الْأَمْنُ وَ الْعَافِیَه؛ حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود دو نعمت است که قدر آن دانسته نمی شود امنیت و عافیت.