تعریف از خود نباشد حلواهای عربی ام بیحرف و حدیث هست. یک لیوان شکر، دو لیوان آب، دو هل و چند پر زعفران در کاسه ریخته شد، هلها از گرم شدن متنفر بودند هی خود را باد میکردند و از اینور به اونور میپریدند، زعفرانها حرص میخوردند و رنگ پس میدادند ولی نم پس نمیدادند.
یک لیوان آرد سوهان الک شد و تفت داده شد ولی بیشتر از قبل، قهوهای شد، خودش هم میدانست تیره دوست ندارم ولی از دستم دررفت، یک لیوان نشاسته هم الک شد تا شاید رنگی به رخ ارد سوخته بکشد ولی اثر نداشت، دلش سوخته بود. گاز خاموش شد تا شیرخشک به تن سوختهی آردها بنشیند…. ولی سرخاب سفیداب فایده نداشت رنگش برنمیگردد، روغن به تنش مالیدم تا ماساژش دهد و بعد کم کم شیره به جانش نشست ولی نه رنگش آن نشد که من خواهانش هستم… مغرور شدم به خودم و رودست خوردم… باز زعفران زدم ولی نه نشد….
لحظهای ذهن پرکشید که در گناه سوختن چه بلایی به رنگ روحم آورده است… یا رب، ارحم عبدک الضعیف
تا ساعت ۳.۳۰ بامداد بیدار بودن و صبح ساعت ۴.۳۰ بیدار شدن و روز بیداری و از خستگی بدنم بیحس شدن، و فکر همیشگی نکنه دارم ام اس هم میگیرم، شل از کمر به پایین و سنگین شدن سر مزید بر فکر شد…
به هر بدبختی بود و ترس از آمپول و دکتر، دخترک رو زیر پتو قایم کردم تا پدرش لباسها رو یواشکی بردارد… و اینجاست که لعنت بر زبان بیمغز خودم میفرستم، اصلا نونم نبود آبم نبود چرا به پدر دخترک گفتم برو کلاس زبان… اصلا یک مرد جوان چرا باید پیشرفت کنه….
بالاخره یواشکی رفت تا کتاب زبان بخرد…. دخترک قول داد گوشی بده ساکت میشم بخوابی و اوکی اوکی گفت…
برای بار پنجم گوشی زنگ خورد، بازم فکر کردم پدر دخترک هست و کدوم فروشگاه کتاب بخرم…. و گوشی ندادن دخترک …. یک جیغ بنفش زدم که همه همسایهها شنیدن… گوشی رو لرزان با چشمانی گرد آورد… نگاه به شماره … وای اینکه غریبس… با صدای خفه سلام بفرمایید از واحد تولید محتوای سامانه….
چقدر خجالت کشیدم، جالب کار یادم نمیاد چوقت قبول به همکاری کردم، خودش فهمید اوضاع خرابس، ایتا کنم براتون….
و دعوای با دخترک، قهر دخترک و وسایل زیر بغل، و دویدن سمت خونه مامان من….
ابروی رفته، گلوی ورم کرده، دختر رفته… اصلا چرا باید به فکر پیشرفت یک مرد بود…. از همه بدتر جیغ بیادب…. تلنگری که دیگر جوان نیستم و ۳۵ سالگی یعنی پیر شدن و تغییر کردن…
دلتنگ باغ و حاجی بابا شدم، چادر سیاهم بر سر موهای سپید شدهی در فراق پدر انداختم و به یاد دورانی که دست در دست پدر به باغ میرفتم، دست دخترک را محکم گرفتم و بیتوجه به حرفهای پدرش که با ماشین برویم، به قول پدرم راه گز کردم. این مسیر، مسیر خاطراتم بود. چند دقیقهای جلوی مغازه عمو ایستادم ولی کسی نبود و فقط یک تابلو یک بنای تاریخی اهدایی به سازمان گردشگری… در خیالم مشتی بیسکوییت از عمو گرفتم و در کف دست دخترک گذاشتم و ادامه دادم… صدای زن امام قلی در گوشم پیچید، شاهمهدی میری برام اسفناج بیار، و چشم پدر و نقلهای هدیه دست من….
به باغ رسیدم مثل همیشه بود، ولی پدر نبود تا در را برایم باز کند، تا صدای سگها آمد باباحسین دوید، در را باز کرد…. او قربان صدقه دخترک میرفت و من قربان درخت آلوچهی بابا که باهم وقتی ۸ ساله بودم، کاشتیم….
شکوفههای درخت به، و انجیرهای ریز درختچههای انجیر کوهی و طعم ترش ریواس در باغ پیچیده بود… از سوزش چای داغ به خودم آمدم…. باباحسین خندید و فک بدون دندانش نمایان شد، گفت کشمش میخوای از انگورهای…. گفتم از انگورهای یاقوتی که بابابزرگ به بابا داده بود….
گفت نوه حاجی تا کی میخوای خودتو اذیت کنی، گفتم سخته باباحسین خیلی سخته….
یک بخچه پیچید و داد دستم، گفتم اسفناج زن امام قلی هم گذاشتی، گفت آره دخترم….
نخ بسته اسفناج را کشیدم و دستهای اسفناج برداشتم، مثل همیشه در را هل دادم و باز شد… حاج خانوم کنان داخل شدم و گفت ای خدا نور به قبرت بزنه شاهمهدی، چقدر هوس اسفناج کرده بودم دیشب خواب دیدم در خونه رو میزنه، فکر نمیکردم ننه اینقه زود تعبیر بشه…. الهی خیر ببینی….
مشتتو باز کن، مشتی نقل ریز مهمان دستم شد…. قابلمه را آب کردم و اسفناجهای شسته شده را داخلش گذاشتم….
خندید گفت بزرگ شدی… ماست هم از یخچال بذار اینجا، تا بچهها بیان دیر میشه سختمه بلند بشم و باز گفت شاهمهدی جات خالیه، خدابیامرزتت….. کاش بچههای منم بعد از من به یادم باشن مثل دخترت…
پس از نه ماه التماس به جناب پدر برای آوردن کارتن و جمع کردن بازار شامی که در اتاق خواب فراهم شده بود و عدم پاسخگویی، از فرصت شیفت بودن جناب استفاده کردم و خودم دست به کار شدم. پارکینگ اول از همه تمیز شد و یک اتاق خوشگل ازش درآمد، تمام وسایل داخل کابینت جمع و جور شد. موکت اضافه کنار پارکینگ، پهن شد. لباسهای جمع شده در جاپتوها یکی یکی داخل پارگینک آمدند. صندلی را بردم بالا تا از روی سرویس طبقه بالا، کارتن خالی بیاورم، ناگهان جیغ بنفش بلند شد و help help دخترک بلند شد. دویدم پایین و دیدم زیر مبل گیر کرده، خوشحال از اینکه کمرم همه چی رو بعد از عمل فراموش کرده، و بعد از آوردن کارتنها و بردن کمی از کتابها به پارکینگ، با زنگ مامان به اتراق پرداختیم.
ساعت ۱ بامداد، درد عجیب کمر… یعنی چینی بند خورده هر لحظه ممکنه….
و غرولند کردن و فحش برای جناب پدر دخترک و چشمان گرد مامانم و دخترم….
وقتی مامان گفت چه بوی خورشت قورمه سبزی میآید داخل کوچه، نمیدانست دختر فسقلی خودش پخته، بعد از افطار که یک کاسه بردم، اااا من یک چیزی گفتم و…
رفتم داخل سوپری که برای دخترک خوراکی بخرم، بوی خوشی مدهوشم کرد بویی که چند وقتی میشود باهاش خو گرفتم و عجیب در خانواده عامپسند شده…
هواس و حواسم فقط به بو بود، که صاحبمغازه، به را جلویم گرفت، گفتم نه نه نمیخوام، گفت بوش پیچیده، با اصرار وزن کرد تا پولش را بدهم… گفت این چندتا را عیال گفته بود که ببرم تا خورشت و مربا کند…
بیمحابا جمله همیشگی بابا توی گوشم پیچید… از هر دست بدهی از همان دست میگیری…
و چه زیباست: وَ مَا أَنفَقْتُم مِّن شَىْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ