جیغ بی ادب
تا ساعت ۳.۳۰ بامداد بیدار بودن و صبح ساعت ۴.۳۰ بیدار شدن و روز بیداری و از خستگی بدنم بیحس شدن، و فکر همیشگی نکنه دارم ام اس هم میگیرم، شل از کمر به پایین و سنگین شدن سر مزید بر فکر شد…
به هر بدبختی بود و ترس از آمپول و دکتر، دخترک رو زیر پتو قایم کردم تا پدرش لباسها رو یواشکی بردارد… و اینجاست که لعنت بر زبان بیمغز خودم میفرستم، اصلا نونم نبود آبم نبود چرا به پدر دخترک گفتم برو کلاس زبان… اصلا یک مرد جوان چرا باید پیشرفت کنه….
بالاخره یواشکی رفت تا کتاب زبان بخرد…. دخترک قول داد گوشی بده ساکت میشم بخوابی و اوکی اوکی گفت…
برای بار پنجم گوشی زنگ خورد، بازم فکر کردم پدر دخترک هست و کدوم فروشگاه کتاب بخرم…. و گوشی ندادن دخترک …. یک جیغ بنفش زدم که همه همسایهها شنیدن… گوشی رو لرزان با چشمانی گرد آورد… نگاه به شماره … وای اینکه غریبس… با صدای خفه سلام بفرمایید از واحد تولید محتوای سامانه….
چقدر خجالت کشیدم، جالب کار یادم نمیاد چوقت قبول به همکاری کردم، خودش فهمید اوضاع خرابس، ایتا کنم براتون….
و دعوای با دخترک، قهر دخترک و وسایل زیر بغل، و دویدن سمت خونه مامان من….
ابروی رفته، گلوی ورم کرده، دختر رفته… اصلا چرا باید به فکر پیشرفت یک مرد بود…. از همه بدتر جیغ بیادب…. تلنگری که دیگر جوان نیستم و ۳۵ سالگی یعنی پیر شدن و تغییر کردن…