کوچهباغ دل و دلدار
دلتنگ باغ و حاجی بابا شدم، چادر سیاهم بر سر موهای سپید شدهی در فراق پدر انداختم و به یاد دورانی که دست در دست پدر به باغ میرفتم، دست دخترک را محکم گرفتم و بیتوجه به حرفهای پدرش که با ماشین برویم، به قول پدرم راه گز کردم. این مسیر، مسیر خاطراتم بود. چند دقیقهای جلوی مغازه عمو ایستادم ولی کسی نبود و فقط یک تابلو یک بنای تاریخی اهدایی به سازمان گردشگری… در خیالم مشتی بیسکوییت از عمو گرفتم و در کف دست دخترک گذاشتم و ادامه دادم… صدای زن امام قلی در گوشم پیچید، شاهمهدی میری برام اسفناج بیار، و چشم پدر و نقلهای هدیه دست من….
به باغ رسیدم مثل همیشه بود، ولی پدر نبود تا در را برایم باز کند، تا صدای سگها آمد باباحسین دوید، در را باز کرد…. او قربان صدقه دخترک میرفت و من قربان درخت آلوچهی بابا که باهم وقتی ۸ ساله بودم، کاشتیم….
شکوفههای درخت به، و انجیرهای ریز درختچههای انجیر کوهی و طعم ترش ریواس در باغ پیچیده بود… از سوزش چای داغ به خودم آمدم…. باباحسین خندید و فک بدون دندانش نمایان شد، گفت کشمش میخوای از انگورهای…. گفتم از انگورهای یاقوتی که بابابزرگ به بابا داده بود….
گفت نوه حاجی تا کی میخوای خودتو اذیت کنی، گفتم سخته باباحسین خیلی سخته….
یک بخچه پیچید و داد دستم، گفتم اسفناج زن امام قلی هم گذاشتی، گفت آره دخترم….
نخ بسته اسفناج را کشیدم و دستهای اسفناج برداشتم، مثل همیشه در را هل دادم و باز شد… حاج خانوم کنان داخل شدم و گفت ای خدا نور به قبرت بزنه شاهمهدی، چقدر هوس اسفناج کرده بودم دیشب خواب دیدم در خونه رو میزنه، فکر نمیکردم ننه اینقه زود تعبیر بشه…. الهی خیر ببینی….
مشتتو باز کن، مشتی نقل ریز مهمان دستم شد…. قابلمه را آب کردم و اسفناجهای شسته شده را داخلش گذاشتم….
خندید گفت بزرگ شدی… ماست هم از یخچال بذار اینجا، تا بچهها بیان دیر میشه سختمه بلند بشم و باز گفت شاهمهدی جات خالیه، خدابیامرزتت….. کاش بچههای منم بعد از من به یادم باشن مثل دخترت…