28 اسفند 1402
چادر گل گلی کشدارمو سر کردم و بدو بدو پشت سر بابا راه افتادم. سرکوچه ننه خانوم بوی نون خانگی پیچیده بود، نگاه ملتمسانه به بابا کردم، در خونه زن حاجی مثل همیشه باز بود، دو تا سقلمه به در زد و یالا یالا گفت، زن حاجی، گفت بفرمایید پسر رباب سلطان، رفتیم… بیشتر »
نظر دهید »
27 اسفند 1402
بار اول نبود این کارش. دوباره برای رفت و آمد در خانه را باز کردم و میخ شد تا ته خانه را نگاه کرد، هر چند من دیگه آبدیده شده بود هم در زیرزمین را میبندم هم در اتاق بالا را که فقط مستفیض از راه پلهها و ورودی در بشود. چند روز پیش خیلی خسته بودم، گفتم… بیشتر »
25 اسفند 1402
وقتی مامان گفت چه بوی خورشت قورمه سبزی میآید داخل کوچه، نمیدانست دختر فسقلی خودش پخته، بعد از افطار که یک کاسه بردم، اااا من یک چیزی گفتم و… رفتم داخل سوپری که برای دخترک خوراکی بخرم، بوی خوشی مدهوشم کرد بویی که چند وقتی میشود باهاش خو گرفتم و… بیشتر »
24 اسفند 1402
راهی سفر شدن ماه رمضانی پدر دخترک، اسباب و وسایل نیاز دارد، اولیش ماشین مشدی ممدعلی نه بوق داره نه صندلی، رخنمایی میکنه. ماشین تحویل صافکار بود، ساعت ۱۲.۳۰ زنگ زد، داداش زود بیا ماشینت آماده هست، میخوام بروم نهار بخورم. پدر دخترک چشمای گرد شده، گفت… بیشتر »
23 اسفند 1402
نگاهم چند دقیقهای روی زولبیا داخل جعبه قفل شد، داخل ظرف چیدم و بعد از افطاری برای چایی پدر و دخترک، برو تا من بیایی راه انداختن که تعریف شدنی نیست… تعارفهای بیامان که بیا بخور و رد تماس از من… آخر، پدر دخترک گفت: چرا ناز میکنی و ماه… بیشتر »
22 اسفند 1402
تفاوت سنی زیاد با خواهر و برادرها، من را هم بزرگ مثل آنها کرده بود. هفت ساله بودم و اصرار بر روزه گرفتن، همه منع میکردند و من تا سحر بیدار ماندم که نکند بیدارم نکنند، با ذوق کنار بقیه نشستم و سحری خوردم و بعد از غذا مشت بادام پدر در دستم مشت شد. و بعد… بیشتر »
21 اسفند 1402
سحری بیدار نشدم… منع پزشکی پس از کمآبی شدید سال گذشته که باعث تحت تاثیر قرار گرفتن ستون فقرات و بعدش عمل جراحی سنگین داشته باشم، هر ثانیه، کارت قرمز از سوی خانواده برای روزه دریافت کردم… تحمل روزه نگرفتن ماه رجب و شعبان را نداشتم…… بیشتر »
20 اسفند 1402
یکسال تمام باطری وجودم در حال استفاده است… کمکم در حال خاموش هستم… ندای ربنا پیچید… زمان شارژ مجدد هست… شارژر خود را باید وصل کنیم… بیشتر »