دنیای رنگارنگ چیپس و پفک
راهی سفر شدن ماه رمضانی پدر دخترک، اسباب و وسایل نیاز دارد، اولیش ماشین مشدی ممدعلی نه بوق داره نه صندلی، رخنمایی میکنه. ماشین تحویل صافکار بود، ساعت ۱۲.۳۰ زنگ زد، داداش زود بیا ماشینت آماده هست، میخوام بروم نهار بخورم. پدر دخترک چشمای گرد شده، گفت خانوم میگه برم میخواهد نهار بخوره. گفتم خوب برو، ولی یکدفعه مثل برقگرفتهها چشممان سمت دخترک افتاد که برو گفتن همانا و لباس پوشیدن برای رفتن همانا…. غرزدنهای پدر یک طرف و هی اصرار خانه مامانجون و عدم قبول دخترک… به هر ترفندی بود راهی شدیم، به سوپری رفتیم، وقتی چشمش به پفک و چیپس افتاد پدر فراموش شد و الفرار….
وقتی رسیدیم خانه، یکربع بعد پدر زنگ زد، گریه نکرد، گفتم نه پفک و چیپس بود …
اینجا بود که یاد کلام مولا امیرالمومنین علیهالسلام افتادم:
كأنكم من الموت فى غمرة، و من الذهول فى سكرة.