وسوسه زولبیای شیرین
23 اسفند 1402
نگاهم چند دقیقهای روی زولبیا داخل جعبه قفل شد، داخل ظرف چیدم و بعد از افطاری برای چایی پدر و دخترک، برو تا من بیایی راه انداختن که تعریف شدنی نیست…
تعارفهای بیامان که بیا بخور و رد تماس از من…
آخر، پدر دخترک گفت: چرا ناز میکنی و ماه رمضان هست و زولبیا….
خاطره سال گذشته توی ذهنم رنگ و لعاب گرفت. دقیقا همین اصرارها باعث همراهی شد و روز بعد جوشهای اندازه سیب قرمز روی صورت.
وقتی چشمها گرد شد از وضعیت صورت، مامانم گفت اینها گفتند تو عقل داشتی و بدن خودت را میشناسی چرا قبول کردی؟
لحظه اخر مرور خاطرات با صدای بلند گفته شد: ما کان لی علیکم من سلطان الا ان دعوتکم فاستجبتم لی