روزه چون قربان ماست زندگی جان ماست
تفاوت سنی زیاد با خواهر و برادرها، من را هم بزرگ مثل آنها کرده بود. هفت ساله بودم و اصرار بر روزه گرفتن، همه منع میکردند و من تا سحر بیدار ماندم که نکند بیدارم نکنند، با ذوق کنار بقیه نشستم و سحری خوردم و بعد از غذا مشت بادام پدر در دستم مشت شد. و بعد از الله اکبر،دستم در دست مادر به سمت مسجد، ماه رمضان و نماز صبح مسجد، حال و هوای دیگری داشت.
منع پزشکی، باعث شد همپای دخترک تا ساعت ۲.۳۰ بیدار بمانم و سحری آماده کنم تا ساعت ۴ هی بیدار شوم و نخوابم، یاد روزه اول، وقتی باز منع شدم بیخواب شدم از ترس بیدار نشدن…. صدای تق تق و ناله در خانه پدری، یعنی مادرم در پس نگاه و خاطرههای سال گذشته، امسال تک و تنها مهمان سفره خداوند هست، هر چند اصرارهای من برای همراهی سحری فایده نداشت و گفت خانه خودت باش… مرغ دلم پر کشید به سالهایی که عمهام بود و سحر دست از روی زنگ برنمیداشت تا پدرم جواب میداد خواهر بیدار شدم…
پنجره اتاق را باز کردم خنکای هوا بیمحابا اشکم را جاری کرد، خانه عمه تاریک تاریک، نمیدانم شاید عمه و حاجی الان هم روحشان زنگ زده و که مادر در خانه باز و بسته کرد چون صدای پدر و زنگ عمه در هوا پیچید….
سفره که آماده شد پدر دخترک را بیدار کردم، دلم نیامد دخترک را بیدار کنم، میخواستم سفره جمع کنم چشمهایش را باز کرد بابا کجا!!! در بغلم نشست چند قاشق خورد و دوباره خوابید و بعد یک ربع صدای اللهاکبر….