29 اسفند 1403
به زید بن صوحان گفتند: از علی رو برگردان! گفت: میخواهید موج را از فرات جدا کنید…؟! من بدون علی هیچم… بیشتر »
نظر دهید »
28 اسفند 1403
خواستم بایستم روبرویش، خندید و گفت ایستاده و این همه کار مگر میشود. خندیدم و گفتم به رخم نکش چروکهایی را که در چرخه زمان قد علم کردند. به اولین چروک نگاه می کنم و دستی به صورتم میکشم…. بیشتر »
27 اسفند 1402
بار اول نبود این کارش. دوباره برای رفت و آمد در خانه را باز کردم و میخ شد تا ته خانه را نگاه کرد، هر چند من دیگه آبدیده شده بود هم در زیرزمین را میبندم هم در اتاق بالا را که فقط مستفیض از راه پلهها و ورودی در بشود. چند روز پیش خیلی خسته بودم، گفتم… بیشتر »
24 اسفند 1402
راهی سفر شدن ماه رمضانی پدر دخترک، اسباب و وسایل نیاز دارد، اولیش ماشین مشدی ممدعلی نه بوق داره نه صندلی، رخنمایی میکنه. ماشین تحویل صافکار بود، ساعت ۱۲.۳۰ زنگ زد، داداش زود بیا ماشینت آماده هست، میخوام بروم نهار بخورم. پدر دخترک چشمای گرد شده، گفت… بیشتر »
23 اسفند 1402
نگاهم چند دقیقهای روی زولبیا داخل جعبه قفل شد، داخل ظرف چیدم و بعد از افطاری برای چایی پدر و دخترک، برو تا من بیایی راه انداختن که تعریف شدنی نیست… تعارفهای بیامان که بیا بخور و رد تماس از من… آخر، پدر دخترک گفت: چرا ناز میکنی و ماه… بیشتر »