23 اسفند 1402
نگاهم چند دقیقهای روی زولبیا داخل جعبه قفل شد، داخل ظرف چیدم و بعد از افطاری برای چایی پدر و دخترک، برو تا من بیایی راه انداختن که تعریف شدنی نیست… تعارفهای بیامان که بیا بخور و رد تماس از من… آخر، پدر دخترک گفت: چرا ناز میکنی و ماه… بیشتر »
نظر دهید »