روسری کامل از سرش افتاده بود…
خدایی بالای سر هست و قبر و قیامتی هم پیش رو…
بعد از مرگ، توی یک وجب جا میذارن…
چرا دروغ، ماشاءالله حس کردم دو سالی هست موهایش را شانه نکرده و شانه با موهایش احساس غربت میکند. نوبت دریافت داروهایم شد، به آقای پشت دخل گفتم، ببخشید یک نرم کننده مو که علاج موهای دو سال شانه نشده است، میخوام…
نگاه متصدی به صورتم خشک شد… گفتم خدایی موهایش را چند سالی شانه نکرده، شما تذکر نمیدهی چقدر چندش هست…
گفت خانم شر نکن…
بدون ترس، نرم کننده را جلوی خانم گرفتم و محترمانه گفتم،حس کردم هزینه خرید نرم کننده ندارید و روسری را انداختید تا غیرمستقیم اعلام کنید، هدیه من به شما….
مجال آنالیز و پاسخ ندادم،از داروخانه بیرون آمدم…
خانواده خوبی بودن، هر دو دختر خانواده از بچگی با من دوست بودند و با هم کلاس تجوید قرآن و حفظ قرآن و خطاطی میرفتیم. سال ۸۴ پدرشان به رحمت خدا رفت و یکسال بعد با مادرشان، راهی شهر مادریشان شدند. خانه و همه چیز را فروختند. با هم از طریق موبایل، وایبر و واتساپ در ارتباط بودیم. بعد از یکسال دختر بزرگ که همسن من بود ازدواج کرد، فیلم عروسی را برایم ارسال کرد، دهانم باز ماند کسی نیمی از قرآن را حفظ بود و بی حجاب و عروسی مختلط… از وقتی چهارشنبههای سفید شروع شد دختر کوچک هم به این جمع پیوست چندین عمل زیبایی و کشف حجاب….
گذشت تا ۳ سال پیش که بخاطر ازدواج پسرشان و اصرار پسرشان به ازدواج با دختر چادری به قم برگشتند، دختر بزرگ به علت خیانتهای مکرر شوهرش طلاق گرفته بود و با فرد دیگری ازدواج کرده بود پس از ۶ سال هنوز بچهدار نشده بودند… به قم که برگشتند اینقدر روی سکه برگشت کمکم به روال قبل برگشتند، و اینجا بود که فهمیدم چرا پدرشان مخالف ارتباط با خانواده مادریشان بود….
هفته پیش، به من زنگ زد و کلی گریه که پس از ۶ سال انتظار به خاطر نذری که مادرم در جمکران کرد بالاخره باردار شدم… گفت ۶ سال انتظار خیلی سخت بود….
بیمحابا گفتم انتظار برای تو خیلی سخت بود و برای کسیکه حاجت تو را داد خیلی سختتر که تو بعد چندین سال به مسیر برگشتی…. گفتم نذر چه بود؟ گفت ادامه حفظ قرآن و دوری از آن شهر…. گفتم کاش اینقدر که او منتظر تو بود تو هم منتظر بودی….
أَيْنَ الْمُضْطَرُّ الَّذِي يُجابُ إِذا دَعا ؟
بِنَفْسِي أَنْتَ أُمْنِيَّةُ شائِقٍ يَتَمَنَّىٰ مِنْ مُؤْمِنٍ وَمُؤْمِنَةٍ ذَكَرا فَحَنَّا، بِنَفْسِي أَنْتَ مِنْ عَقِيدِ عِزٍّ لَايُسامىٰ
جمعه هست و صبح برای نماز بیدار شدم، هوای تاریک و اذان و نسیم خنک، خواب را فراری داد.
ناگهان دلتنگ دوران کودکی شدم که هر جمعه با مادرم به دعای ندبه میرفتم و بماند که بعضی وقتها از فرط خواب آلودگی نیمی از دعا را سر به زانو میگذاشتم و به عالم دیگر سفر میکردم…
دلم از همان دعای ندبه ها خواست، دختر کوچولو هم چشماشو باز کرده بود، همه چیز مهیا بود، قلقل سماور بلند شد، یک چایی و کمی نان و پنیر و یک خرما سریع جلوی اپن خوردیم و ماشین روشن شد به سمت دعای ندبه. اما انتخاب مکان: حرم، جمکران یا گلزار…. پس از رای گیری، قرعه جمعه انتظار به جمکران افتاد.
رفتیم و از قضا به لطف اینکه دخترک خوابش برد تا آخر دعا ماندیم… هر چقدر پسر کو ندارد نشان از پدر، دختر هم کو ندارد نشان از مادر… و خواب دلچسب.
کنارمان، خانواده ای چهار نفره بودند، پدر، مادر، جفتشان هم جور بود یک دختر و یک پسر. خیلی ارادت داشتند و از ابتدا گریه و ذکر لبشان آقا بیا. به حالشان غبطه خوردیم، و زن و شوهر به خمیازه های هم نگاه میکردیم و سر تاسف با تلخند تحویل هم میدادیم.
دعا تمام شد و حرکت به سمت خروجی… اتفاقا در صف ماشینها برای خروج، خانواده خوش بحالشان را دیدم. ناگهان یک ماشین سمند سفید که چرا عجله داشت از ما جلو زد، ثانیه ای بعد حضرت عباس گویان شیشه ها را دادیم بالا… بله دعوا و فحش و دادوبیداد که عمرا بذارم قبل من بروی، قسمهای راننده که اتفاق ناگواری افتاده….
بله همانهایی که به ظاهر لبیک میگفتن و آقا بیا ذکر لبشان بود فحشهایی دادند که دلم برای آقا و انتظار و منتظران کباب شد. کاش یاد بگیریم آقا منتظر واقعی میخواهد نه تسبیح چرخان دروغین. آقا کوفیان لبیک گوی را میشناسد.
داخل ماشین نشسته بودم، دو تا دختر ۱۴-۱۵ ساله از کنار ماشین رد شدند، نگاهی به من رد کردند با ذوق به انگلیسی گفتن:
You are very stupid
به لطف اینکه وقتی راهنمایی بودم، زبان خواندن را شروع کردم، فهمیدم بهم چی گفتن!
منم بلند گفتم why
خندیدند گفتند چون نظام شما چادری ها مانع پیشرفت ما هست!
خندیدم و گفتم فقط همان جمله انگلیسی یاد گرفتی! این همه پول آموزشگاه دادی… یه چیزی زیرزبانی گفتن و رفتن…
به این فکر رفتم، چند درصد دختران میتوانستند در زمان خاندان ربع پهلوی مدرسه بروند! چه برسد به اینکه آموزشگاه زبان هم بروند….
غم و شادی، دو مفهوم است که بسیاری معتقدند فقط یکی از آنها، گمشدهی زندگی امروز است. خیلیها شادی را گمشده میدانند؛ و همیشه در پی آنند که شاد باشند و بخندند. عدهای دیگر هم هستند که غم را گمشده دانسته و همیشه در پی اشک و آه و نالهاند.
اما هیچکدام نمیدانند که گمشدهی ما تعادل است. تعادل در میان غم و شادی. هر جا که شد باید خندید و شاد بود و در برابر مصیبت و درد و فراق هم، غمگین و ناراحت.
تعادل، همان گمشدهای است که سالهاست از آن دور شدهایم. گاهی بشریت از تعادل دور میشود؛ مثلا عدهای در ظلم کردن، عدهای در ظلم پذیری؛ عدهای در دنیاپرستی، عدهای در زهد؛ عدهای در علم و عدهای هم در ماوراء.
هر چه بیشتر از تعادل دور شویم بیشتر اسیر افراط و تفریط میشویم. مفاهیمی که هر چه بیشتر درگیرشان شویم کمتر جواب میگیریم. عاملی که باعث میشود سردرگم شویم؛ باعث میشود به مسیری که میرویم مشکوک شویم و شکی مثل خوره به جانمان افتد و آغازی شود برای درماندگی.
هر چه بیشتر در این مسیر پیش رویم بیشتر در خود فرو میرویم. بیشتر حس میکنیم که تنهاییم. بیشتر منتظر چیزی یا کسی هستیم که حالمان را خوب کند. در یک کلام مضطر میشویم. همان چیزی که لازمهی ظهور شمرده شده.
چه تناقض زیبایی! هر چه بیشتر از تعادل دور شویم بیشتر به آورنده تعادل نزدیک میشویم.