روز عيد قربان است، ديروز در صحراى «عرفات» بودم، ديشب هم در سرزمين «مشعر» ماندم، امروز صبح به اينجا رسيده ام. اينجا سرزمين «مِنا» است،جايى كه آرزوهاى بزرگ انسان برآورده مى شود.
خسته ام، صبح زود براى سنگ زدن به جَمَره يا همان شيطان بزرگ رفتم و هفت سنگ بر آن زدم. بايد در اين شلوغى راه خود را پيدا كنم، در جستجوى قربانگاه هستم، به من گفته اند كه بايد اين مسير را تا انتها بروم، در پاى آن كوه قربانگاه است.
لباس احرام به تن دارم، وقتى گوسفند…
صفحات: 1· 2
یک لحظه فقط فکرشو بکن…
عزیزترین بستگانت، تو را فرستادند به مکانی که وضعیتش خبر بدهی…
تو پیام میدهی همه چی آرام هست…
همه اینجا منتظر شما هستند…
خوشحال و شاد هستی از این اتفاق…
یکدفعه سکه روی دیگر خود نشان میدهد…
عزیزترین کسانت حرکت میکنند ولی…
اوضاع عوض میشود و روز بعد از حرکت آنان…
تو در حال از دست دادن جانت هستی بخاطر وضعیت بد و ناامنی آن مکان…
و دیگر پیام تو به آنها نمیرسد…
در حال جان دادن چه حالی داری….
وای از این اتفاق… یا مسلم بن عقیل…
ماموریت پدر دخترک، مرا ماندنیتر کرد در خانه مادر. هر چند دلم برای گلهایم تنگ شده، نمیدانم گل زیبای کاکتوسم در چه حالست! کاکتوسی که پس از چند سال دقیقا وقتی در اوج بیماری بودم، گل کرد… به فال نیک گرفتم… باز هم خدا بعد از یک رنجش، غافلگیرم کرده بود…. در حال و هوای خودم بودم و سروصداهای اهالی خانه تاثیری نداشت، و باز دعوایشان سر سن بود، آخرش هم بیماری مرا بهانه کردند و به توافق رسیدند من به عنوان فرزند آخر از همه بزرگترم و سنم بیشتر هست و الحمدلله ختم جلسه…
یک هفتهای میگذشت از ناهماهنگ شدن من و فرستنده عطرها… و الان با هم هماهنگ شدیم… عطرها آمد و از مدل زیبای شیشههای عطر غافلگیر شدم… باز همهمه به پا شد و اهالی که از فرصتی برای جیغ و فریاد استفاده میکنند… با اولین پیس پیس و غلیظ بودن عطرها حال و هوای همه به عقب برگشت… روزگاری که پدر عطر و تربت مخلوط میکرد و … همه در سکوت خبری خاطرات غوطهور شدند…
سال ۹۰ پدر و مادر راهی کربلا بودند و من محکوم به عدم مرخصی خواهر شدم و باید منم میماندم و نمیرفتم… یکماه قبل از عید غدیر…بجای ما، داداش و زنداداش سادات راهی شدند و من ماندم و یک لیاقت و یک انتظار و تا الان بعد منزل نبود در سفر روحانی….
در آن سال پدر برای تبرک دو ساعت آن طرف و این طرف رفته بود تا تربت اصل را از آشیخ علی گرفته بود و آن سال تربت در عطر رفته بود و تبرک اعلایی برای عیدی عید غدیر….
در این خیالها بودم مادر شال سبزش را عطر زد و خواهرزاده صدایش بلند شد خاله خاله بگو از این شیشهها برای من بیاورد تزئینی درست کنم برای جهیزیه ام، نگاه به دستانم کردم نمیدانم چوقت به سمت اتاق رفته بودم و پاکت عیدیهای عید غدیر که از کودکی به نیت اهدا به حرم حضرت جانان نگه میداشتم در دستانم…
تصور اینکه یک روز به آرزویم میرسم و عید غدیر بین دو حرم هستم لبخند بر لبانم نشست….
من از حب شما، حیرانی بین دو گنبد خواهم، بهشت و کوثر و طوبی؛ ارزانی خوبان عالم…
أَلَا وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِیّاً(علیه السلام) لَا یَخْرُجُ مِنَ الدُّنْیَا حَتَّى یَشْرَبَ مِنَ الْکَوْثَرِ وَ یَأْکُلَ مِنْ طُوبَى وَ یَرَى مَکَانَهُ فِی الْجَنَّهِ
خاطرات عید غدیر…..
جمعه هست و صبح برای نماز بیدار شدم، هوای تاریک و اذان و نسیم خنک، خواب را فراری داد.
ناگهان دلتنگ دوران کودکی شدم که هر جمعه با مادرم به دعای ندبه میرفتم و بماند که بعضی وقتها از فرط خواب آلودگی نیمی از دعا را سر به زانو میگذاشتم و به عالم دیگر سفر میکردم…
دلم از همان دعای ندبه ها خواست، دختر کوچولو هم چشماشو باز کرده بود، همه چیز مهیا بود، قلقل سماور بلند شد، یک چایی و کمی نان و پنیر و یک خرما سریع جلوی اپن خوردیم و ماشین روشن شد به سمت دعای ندبه. اما انتخاب مکان: حرم، جمکران یا گلزار…. پس از رای گیری، قرعه جمعه انتظار به جمکران افتاد.
رفتیم و از قضا به لطف اینکه دخترک خوابش برد تا آخر دعا ماندیم… هر چقدر پسر کو ندارد نشان از پدر، دختر هم کو ندارد نشان از مادر… و خواب دلچسب.
کنارمان، خانواده ای چهار نفره بودند، پدر، مادر، جفتشان هم جور بود یک دختر و یک پسر. خیلی ارادت داشتند و از ابتدا گریه و ذکر لبشان آقا بیا. به حالشان غبطه خوردیم، و زن و شوهر به خمیازه های هم نگاه میکردیم و سر تاسف با تلخند تحویل هم میدادیم.
دعا تمام شد و حرکت به سمت خروجی… اتفاقا در صف ماشینها برای خروج، خانواده خوش بحالشان را دیدم. ناگهان یک ماشین سمند سفید که چرا عجله داشت از ما جلو زد، ثانیه ای بعد حضرت عباس گویان شیشه ها را دادیم بالا… بله دعوا و فحش و دادوبیداد که عمرا بذارم قبل من بروی، قسمهای راننده که اتفاق ناگواری افتاده….
بله همانهایی که به ظاهر لبیک میگفتن و آقا بیا ذکر لبشان بود فحشهایی دادند که دلم برای آقا و انتظار و منتظران کباب شد. کاش یاد بگیریم آقا منتظر واقعی میخواهد نه تسبیح چرخان دروغین. آقا کوفیان لبیک گوی را میشناسد.
در کربلا با دو نوع حضور روبهرو هستیم، حضوری که سعی دارد تاریخ گذشته جاهلیت را با ظاهری اسلامی محفوظ بدارد و حضوری که متوجه شده با اسلام، تاریخ دیگری آغاز شده و سعی دارد در تاریخی که آغاز شده حاضر باشد و این یعنی تقابل دو حضور، حضوری که نظر به گذشته دارد و حضوری که به آینده نظر دارد و برای زندگی معنایی غیر از معنایی که تاریخ جاهلیت برای انسان نموده مدّ نظر آورده. حضرت اباعبدالله«علیهالسلام» و یاران آن حضرت ابعاد متعالی انسان را مدّ نظر دارند و کوفیان در اکنونِ خود متوقفاند وعبیدالله به خوبی متوجه این ضعف کوفیان شده است و نقطه ورود به چنین مردمی را به خوبی میشناسد. پس در واقع در کربلا، جنگ بین مردمی است که یک طرف حرفشان آن است «حالی خوش باش و عمر بر باد مده» با همه بیمعنایی زندگی و مردمی که متوجه آیندهای هستند ماورای امروزی که اُمویان بر آن سیطره دارند و به سنت حضور توحیدیِ خود میاندیشند. امری که درست در این تاریخ نیز در مقابله بین حضوری پیش آمده که به آرمانهای غربی میاندیشد با همه بیآیندگی که متفکران غربی متوجه آن شدهاند و حضوری که معتقدین به حضور تاریخی انقلاب اسلامی مدّ نظر دارند و آیندهای که انسان آخرالزمانی در عین جهانیبودن با روحیه قدسی و الهی خود را ادامه میدهد.
استاد اصغر طاهرزاده