به گمانم آن ساختمان قربانگاه است، چه جمعيّتى آنجا جمع شده است، وارد قربانگاه مى شوم، چند نفر از دوستان آنجا منتظرم هستند، سلام مى كنم، با هم به سوى محلّ نگهدارى گوسفندان مى رويم. گوسفندان را انتخاب مى كنيم، كتاب دعاى خود را باز مى كنم و شروع به خواندن دعا مى كنم:
بار خدايا! به نام تو و ياد تو مى خواهم گوسفندى را قربانى كنم، مى خواهم به آيين و سنّت پيامبر تو عمل كنم!
بار خدايا! تو وعده كرده اى كه هر كس با اخلاص در اين سرزمين قربانى كند، گناهان او را مى بخشى، از تو مى خواهم تا شيرينى عفو خود را به من بچشانى.
لحظه اى به فكر فرو مى روم، به ياد مى آورم چه رمز و رازى در اين عمل است، به ياد ابراهيم عليه السلام مى افتم…
* * *
ساليان سال است كه ابراهيم عليه السلام در حسرت داشتن فرزند است و بارها از خدا خواسته تا به او پسرى بدهد. سرانجام خدا دعاى او را مستجاب مى كند و ابراهيم نام پسر خود را اسماعيل مى گذارد. سال ها مى گذرد، اسماعيل بزرگ مى شود، اكنون موقع امتحان بزرگ ابراهيم عليه السلام است. گوش كن ابراهيم عليه السلام با پسرش چنين سخن مى گويد: «ما بايد به قربانگاه برويم».
اسماعيل در جواب پدر مى گويد: «اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده».
آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: «روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند».او مى خواست تا مبادا پدر نگاهش به نگاه او بيفتد و در انجام امر خدا ذرّه اى ترديد نمايد.
همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم عليه السلام «بسم اللّه» مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد؛ امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم عليه السلام كارد را محكم تر فشار مى دهد؛ امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند. صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم تو از اين امتحان سربلند بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد، گوسفندى به همراه دارد، آن را به ابراهيم عليهالسلام مى دهد تا قربانى كند.
و اين گونه است كه روز دهم ذى الحجّه، عيد قربان مى شود، روزى كه حاجيان به سرزمين «مِنا» مى آيند و گوسفند قربانى مى كنند.
من بايد فكر كنم و بدانم كه اسماعيلِ من چيست؟ رياست، شهرت، ثروت، آبرو، عزّت و… آيا آماده ام تا همه اينها را در راه دوست قربانى كنم؟
* * *
اگر آن روز اسماعيل عليه السلام قربانى مى شد، از او هيچ نسلى باقى نمى ماند، پيامبر و حضرت على عليهمالسلام و همه امامان ما از نسل اسماعيل عليهم السلام مى باشند، آرى، اگر او در آن روز قربانى مى شد، ديگر پيامبر و اهل بيت عليهم السلام به دنيا نمى آمدند.
عيد قربان عيد بزرگى است، روزى كه همه مسلمانان جشنى بزرگ مى گيرند و خدا را شكر مى كنند.
* * *
هنوز من در سرزمين «مِنا» هستم، بعد از قربانى كردن، سر خود را تراشيده ام و از لباس احرام بيرون آمده ام، شب يازدهم ذى الحجّه نيز در اين سرزمين ماندم، روز يازدهم به سه شيطان بزرگ سنگ زدم. اكنون ساعت ۱۰ صبح روز دوازدهم است، مى خواهم به سوى شياطين بروم و آخرين سنگ هاى خود را بزنم. پس از آن مى توانم به شهر مكّه باز گردم، با انجام اين كار ديگر اعمال سرزمين «مِنا» تمام مى شود.
تو نگاهى به من مى كنى و مى خواهى براى تو از راز اين كار بگويم، دوست دارى بدانى كه چرا بايد به اين سه شيطان سنگ زد.
بايد بار ديگر از ابراهيم عليه السلام برايت سخن بگويم، خدا به ابراهيم عليه السلام دستور داد تا اسماعيل عليه السلام را به اين سرزمين بياورد و در راه او قربانى كند . وقتى ابراهيم عليه السلام همراه اسماعيل به اين سرزمين آمد ، شيطان سر راهشان آمد و او را اين گونه وسوسه كرد : «تو چقدر بى رحمى ! آيا مى خواهى با دست خود فرزندت را سر ببرى ؟» .
جبرئيل به كمك ابراهيم عليه السلام آمد و دستور داد كه شيطان را با سنگ بزند . ابراهيم عليه السلام سنگى برداشت و به سوى شيطان پرتاب كرد .
او با زبان دل اين گونه با شيطان سخن مى گفت : «تو مى خواهى مرا وسوسه كنى تا دستور خداى خويش را انجام ندهم ! من ، خود ، فرزند و هر چه دارم را فداى خدا مى كنم» .
از آن روز است كه حاجى به همان جايى سنگ مى زند كه ابراهيم عليه السلام به شيطان سنگ زده است .
شيطان در آن مكان به زمين فرو رفت و ابراهيم عليه السلام به راه خود ادامه داد، بار ديگر شيطان آمد و ابراهيم به او سنگ زد، بار سوم هم شيطان آمد و ابراهيم عليه السلام بازهم به او سنگ زد.
اكنون همان مكانى كه شيطان به دل زمين فرو رفت، جايگاهى شده است براى سنگ زدن به شيطان! آرى، حاجى با اين كار خود ، به تمام وسوسه هاى شيطان ، سنگ مى زند.
* * *
در سرزمين منا، مسجدى بزرگ وجود دارد كه به نام مسجد «خيف» مشهور است. شنيده ام كه در اين مسجد هزار پيامبر نماز خوانده اند، چقدر خوب است كه من هم به اين مسجد بروم.
سمت راست جمرات، پاى آن كوه را نگاه كن! مسجد خيف آنجاست. به سوى مسجد مى روم، جمعيّت موج مى زند، هر چه به مسجد نزديك تر مى شوم، ازدحام جمعيّت بيشتر مى شود، به زحمت وارد مسجد مى شوم، به دنبال جايى مى گردم تا بتوانم دو ركعت نماز بخوانم، پس از مدّتى، يك جاى خالى پيدا مى كنم، به نماز مى ايستم، بعد از نماز سر به سجده مى گذارم و شكر خدا را به جا مى آورم. اكنون با خود فكر مى كنم، دوست دارم بدانم من كجا نشسته ام. به تاريخ سفر مى كنم، به سال هاى دور مى روم… به سال دهم هجرى.
* * *
در اين سال پيامبر به سفر حج آمده است، او روز دهم (روز عيد قربان) در اينجا قربانى كرده است، شب يازدهم و شب دوازدهم در اين سرزمين مانده است، اكنون كه روز دوازدهم ذى الحجّه است، او به محلِ مسجد «خيف» آمده است. كسى در ميان مردم اعلام مى كند : «اى مردم ! همگى كنار مسجد خيف جمع شويد پيامبر مى خواهد براى ما سخن بگويد» .
جمعيّت زيادى جمع شده است، پيامبر مى گويد : «اى مردم ! من به زودى به ديدار خداى خود خواهم رفت ، بدانيد كه من دو چيز گران بها در ميان شما به يادگار مى گذارم ، آن دو چيز گرانبها ، قرآن و عترت مى باشند ، خداوند خبر داده است كه قرآن و عترت من ، هرگز از هم جدا نمى شوند تا در روز قيامت كنار حوض كوثر به من ملحق شوند ».
اين پيام مهمّى بود كه پيامبر در اين مكان مقدّس به گوشِ همه مردم رساند ، امروز ديگر همه مى دانند كه عترت و خاندان پيامبر ، خيلى عزيز و محترم هستند ، قرآن و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام، يادگارهاى پيامبر هستند . امروز همه مى فهمند كه خاندان پيامبر چه جايگاه ويژه اى دارند.
آرى، از اين سخن استفاده مى شود كه خاندان پيامبر شايستگى رهبرى جامعه اسلامى را دارند، زيرا پيامبر در اين سخن خود، اهل بيت عليهم السلام و قرآن را دو امانت بزرگ خود معرفى نمود و همان گونه كه قرآن باعث هدايت انسان ها مى شود، پيروى از اهل بيت عليهم السلام هم زمينه رستگارى و نجات را فراهم مى كند. همان طور كه هيچ باطلى در قرآن راه ندارد، هيچ باطلى هم در اهل بيت عليهم السلام راه ندارد و اين همان معناى «عصمت» است، آرى، خاندان پيامبر از هرگونه خطايى به دور هستند.
صفحات: 1· 2