وسوسه یک لحظهای
10 مرداد 1403
اوضاع وخیم و معده درب و داغون که با هر سازی، رقصی به خود میدهد. میرقصد و عجیب میرقصاند.
همیشه زنداداش خدابیامرزم میگفت: بیخیال دو روز دنیا، سروجانم به فدای شکم.
کاسه عدسی جلویم قرار گرفت، اول گفتم نه، بعد گفتم آره، دوباره گفتم نه… قبل از هر اقدامی،دستانم دست جنباندند و برو تا من بیام…
نه نه من نباید بخورم، تو نخور ما میذاریم دهنت….
مبارزه با نفس بیفایده بود و کار از کار گذشته بود.
چایی نبات به دست شدم گفتم دیدید چه بلایی به سرم آوردید!
خندیدند و گفتند ما که ارادهای از خود نداریم و فقط دعوت کردیم و میخواستی به عقلت رجوع کنی نه به دستت…
و حالا من ماندم و ….