عاقبت بخیری لیوان آب یخ
خروپف پدر دخترک که تا طبقه بالا صدایش میآید، جیر جیر جیرجیرک و شب بیداری دخترک و خرابی کولر و گرمای بیش از حد به کسلترین آدم روی زمین تبدیلم کرده است… تشنگی امانم را بریده است به زور باهاش کنار میآیم چون خوابآلودگی رمقی برای پاهایم و پله پیمایی نگذاشته است… نمیتوانستم تصور کنم دخترک آب بخواهد ولی دست جفاکار روزگار کار خودش را کرد و مامان مامان اب میخوام آب میخوام گوش فلک را سوراخ کرد و فکش را بهم دوخت…. به زور پایین رفتم و هر پلهای که میرفتم صدای خروپف نزدیکتر میشد حکم یک مته را برایم داشت… عمق فاجعه زمانی بود که در یخچال را باز کردم ولی باز هم عادت اعصاب شکن همیشگی … اب تمام کرده و بطری خالی… غرغر زنان که چه بساطش هست محکم با چکش به یخ زدم اصلا بدجور دلم میخواست از خواب بپرد… و شد آنچه باید میشد… نشست با چشمانی سرخشده، چی شده چی شده گفت… وقتی یخ را دید سکوت کرد گفتم هیچی مثل همیشه اجنه شیشه را خالی گذاشتن داخل یخچال… خمیازهکشان گفت صبح که نشده! گفتم نه ساعت ۲.۳۰ بیمداد هست… گفت ااا پس بیدارید هنوز… گفتم بخواب بله خانم پلیس بیداره… اوکی گفت و در دو دقیقه خروپف صدای غالب گشت….
لیوان اب به دست بالا رفتم ولی دخترک خوابش برده بود… نگاهی به لیوان اب کردم دلم برایش سوخت عاقبت نابخیر شده بود… که ناگهان کسی صدایم زد فکرش را هم نمیکردم کاکتوس با ابهت و غرور طلب آب کند اب را به او داد خوشحال شد از خنکی آب…
در دلم گفتم عاقبت بخیری هم نعمتی هست..
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ