03 خرداد 1403
هر چند خواهر زینبگونه گفته بود هر ساعتی رسیدید بیایید منزل مادر اما قبل از رفتن به منزلی قدیم در مشهد در کوچههای قدیم، به حرم رفتیم… بر سر مزاری کوچک… مادرم گفت حاجی فردا شب مهمان داری چه مهمانی… چشمت روشن… دخترک دوباره گفت… بیشتر »
نظر دهید »
02 خرداد 1403
خواستند تو را خوار کنند ولی چنانی قدر و منزلتی پیدا کردی که آمدند برای تعظیم جسمت چرا که روح بزرگمنشیات در همه تاثیر گذاشت… تو را خواستند به زمین زنند ولی آسمان تو را در آغوش گرفت و وقت رفتن پا بر زمینشان نگذاشتی… خواستند تو را محو کنند… بیشتر »
29 اردیبهشت 1403
صدای سوزه باد بیداد میکرد، گرما و داغی بدنم اوج گرفته… باید فروکش بشه و الا این فشار خون بالا رفته باد را طوفان میکند… پنجره را باز میکنم… حرکت بیمهابای طناب بسته شده با پنجره کوچه آزارم میدهد…. بدتر صدای نخراشیده چادر… بیشتر »
04 خرداد 1402
پیام داد: شما به اصطلاح مذهبیها به اسم شهادت، کشتن آدمها را جشن میگیرید، الان هم در این یکسال با این همه کشتار به اسم قصاص دارید سوم خرداد را جشن میگیرید! اول خواستم جواب ندهم ولی یاد همه عزیزانی که ندیده بودمشان و پروانهوار رفتن پدر و مادرهایشان،… بیشتر »
03 خرداد 1402
امروز به مانند هر سال، صبح سوم خرداد بر سر مزارش رفتم اما با پای خیال. هر چند مثل بقیه ندیدمش ولی از تعریفهای شنیده و قاب عکسی که هر روز دیدم، بیشترین انس بینمان بوجود آمده… طبق روال این چند روز، پس از بیرون آمدن از بخش جراحی، پدر دخترک با یکی از… بیشتر »