وقتی موج، چاقو به دستم داد
صدای سوزه باد بیداد میکرد، گرما و داغی بدنم اوج گرفته… باید فروکش بشه و الا این فشار خون بالا رفته باد را طوفان میکند… پنجره را باز میکنم… حرکت بیمهابای طناب بسته شده با پنجره کوچه آزارم میدهد….
بدتر صدای نخراشیده چادر برزنتی نصب شده در کوچه و متصل به طنابها در کوچه…
دوباره فریاد وجودم بالا میرود به چه حقی بدون اجازه طنابها را به پنجره بسته است…
مگر ما آدم نیستیم که اجازه نگرفته است…
پنجره بعدی را باز میکند و باز همان صحنه مستهجن…
بیاختیاری مغز و دستها به سراغم میآید و چاقو بدست میشوم…
اگر او بدون اجازه بسته است من حق دارم این ریشه نابجا را قطع کنم باید این ریشه بریده شود…
روسری به سر، روی مبل آویزان پنجره میشوم…
ناگهان دستم را میگیرد… ریحانه چقدر داغی ….
داری مثل کوره آتش آجرپزی میسوزی… خندم میگیرد شاید تنور نانوایی سنگک….
پایین میآیم….
میخنده و میگوید … میدونم میخوای بگی بیحاصلی عمر… شبابی رفت و هیچ نماند….
سکوت میکنم…
این ارث موجی شدن از میراث پدری هست… همیشه پدر نزدیک سوم خرداد موجی میشد و فریاد میزد عباسعلی سرتو بیار پایین… و میلرزید یا حسین عباسعلی رو زدن وسط پیشونیش….
عباسعلی خمپاره زن برادرزنی که با او رفت و بی او برگشت… او اولین و اخرین کسی نبود که با او رفت و با او نیامد…
این موجی شدن چند سالیست مهمانم شده است…. ارثی شیرین و یادگار از بابای موجی… سوم خرداد فتح خرمشهر