قدم های خیالی و آزادسازی خرمشهر
امروز به مانند هر سال، صبح سوم خرداد بر سر مزارش رفتم اما با پای خیال. هر چند مثل بقیه ندیدمش ولی از تعریفهای شنیده و قاب عکسی که هر روز دیدم، بیشترین انس بینمان بوجود آمده… طبق روال این چند روز، پس از بیرون آمدن از بخش جراحی، پدر دخترک با یکی از پرستاران که در دوران سربازی را پیش پدر دخترک بسر میبرد در حال خوش و بش بود… وقتی آمد سه شکلات سهم من شد، بله امسال به مراسم صبحگاهی که برای شهدای سوم خرداد بود، نرفته بودم ولی دایی حواسش به من بود و بواسطه پرستار شکلاتها از مزار شهدا به دستم رسید… بل احیاء عند ربهم… هستند و همیشه حواسشان به ما هست… پاهای خیالم به سوی حرم و گلزار شهدای آزادسازی خرمشهر پر میکشد از کودکی به آنجا باغ ملی میگفتیم و بقیه گلزار شهدای سوم خرداد.. در دل بر سر مزارش مثل همیشه صحبت میکنم و درددل ولی پای جسمم توان راه رفتن در مسیر طولانی پارکینگ را ندارم. دلم بر گلهای سر مزارش مانده است و قول مادر که از مراسم عصر برایت میآورم. امسال دخترک بجای من عصر راهی مراسم همراه مادر میشود و این یعنی اوج دلتنگی و چشم خیره به یکی از چند قاب عکس روی طاقچه به همراه نوای ممد نبودی ببینی…