دیدی ابراهیم رفت....
هر چند خواهر زینبگونه گفته بود هر ساعتی رسیدید بیایید منزل مادر اما قبل از رفتن به منزلی قدیم در مشهد در کوچههای قدیم، به حرم رفتیم… بر سر مزاری کوچک… مادرم گفت حاجی فردا شب مهمان داری چه مهمانی… چشمت روشن… دخترک دوباره گفت مامان مامان رئیسی رو باترفلای برد… گفتم اره رئیسی رو پروانهها بردن… صحن انقلاب دلتنگیهایم اشک شدن سیل شدن دلم را بردن سال ۹۶…. وارد حیاط شدیم گلدانهای کوچک با برگهای بنفش کنج دیوار جاخوش کرده بودند… یاد گلدانی افتادم که چند سال پیش کادوی ازدواجم افتادم. هنوز برگهای بنفش در خانهام چشمنوازی میکنند…. نمیدانم چرا ولی دلم میخواهد با مشت به همهشان آب بدهم در حال و هوای خودم کنار باغچه مینشینم… وقتی وارد میشوم صدای سلامم را نمیشنود سر به زیر به گوشه اتاق میروم… با مادرم مشغول هست… دختر حاجی دیدی ابراهیم رفت… دیدی ابراهیم رفت…. دیدی ابراهیم رفت… مثل نوار ضبط شدهای دائم جمله تکرار میشود… بغضم دوباره ترکید … چشمانش به سمتم چرخید ریحانه هست… باورش برایم سخت است مادران مردان بزرگ قوی هستند شک داشتم کسی را بشناسد ولی او قوی هست… دوباره برگشت سر حرف اولش، دیدی ابراهیم رفت..
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ