هر سفر كه به مدينه مىروم، سعى مىكنم ساعتى را در يكى از نخلستانهاى آنجا سپرى كنم. قدم گذاشتن در نخلستانها حسّ عجيبى دارد، شايد علّت آن، اين است كه نخلستان، مرا به گذشتههاى دور مىبرد، شهر مدينه كه پر از هتل و ساختمان شده است، براى همين وقتى قدم در نخلستان مىگذارم، گويى به صدها سال قبل باز مىگردم و به جستجوى گمشده خويش مىپردازم.
امشب هم به نخلستان آمدهام، در گوشهاى خلوت كردهام، ماه در آسمان است، هوا صاف است، نسيم خنكى مىوزد، من كنار نخلى در تاريكى نشستهام.
حسّى عجيب به سراغم مىآيد، لپ تاپ را روشن مىكنم و شروع به نوشتن مىكنم، به راستى من كجا هستم؟ اينجا چه مىكنم؟ بايد به تاريخ سفر كنم، به سال ششم هجرى…
* * *
صدايى به گوشم مىرسد، يكى دارد آيات قرآن را مىخواند، اين صدا از كجاست؟ صداى آب هم مىآيد. از جا برمىخيزم، جلو مىروم، يكى در اينجا از چاه آب مىكشد، درختان خرما را آبيارى مىكند. سطل آب را داخل چاه مىاندازد و آنرا بالا مىكشد و آب را پاى نخلها مىريزد.
او على عليهالسلام است كه در دلِ شب اينگونه كار مىكند، سال ششم هجرى است، وضع اقتصادى مسلمانان خوب نيست، امسال باران كم آمده است و خشكسالى است، على عليهالسلام هم كه از مال دنيا بهره زيادى ندارد، او به اينجا آمده است تا اين نخلستان را آبيارى كند و در مقابل مقدارى جو به عنوان مزد خود بگيرد.
على عليهالسلام امشب تا صبح اين نخلستان را آبيارى مىكند، او خدا را شكر مىكند كه خدا حسن و حسين عليهماالسلام را شفا داد و ديگر وقت آن است كه او به نذر خود وفا كند. چند روز پيش حسن و حسين عليهماالسلام بيمار شدند، على عليهالسلام نذر كرد كه اگر خدا فرزندانش را شفا دهد، روزه بگيرد، شكر خدا حسن و حسين عليهماالسلام خوب شدند، او فردا مىخواهد روزه بگيرد، فاطمه هم فردا را روزه مىگيرد، در خانه على عليهالسلام، خدمتكارى به نام «فضّه» زندگى مىكند، او هم تصميم گرفته است فردا روزه بگيرد.
على عليهالسلام با قدرت هر چه تمامتر از اين چاه آب مىكشد و درختان را آبيارى مىكند، صبح كه فرا برسد، صاحب نخلستان به اينجا خواهد آمد، او وقتى ببيند كه على عليهالسلام همه نخلستان را از آب سيراب كرده است، مزد او را خواهد داد. على عليهالسلام خوشحال است كه غروب فردا بر سر سفره آنان غذايى خواهد بود.
* * *
ساعتى است كه آفتاب طلوع كرده است، اكنون على عليهالسلام با دست پر به خانه مىرود، در دست او مقدارى جو است، فكر مىكنم با اين قدار جو مىتوان پنج قرص نان پخت.
وقتى او به خانه مىرسد، فاطمه عليهاالسلام به استقبال على عليهالسلام مىآيد، وقتى على عليهالسلام نگاهى به فاطمه عليهاالسلام مىكند، همه خستگى او برطرف مىشود.
ساعتى بعد فاطمه عليهاالسلام كنار آسياب دستى مىنشيند و مشغول آسياب كردن مىشود تا با تهيّه آرد بتواند نان بپزد.
* * *
نزديك اذان مغرب است، على عليهالسلام به مسجد رفته است، بلال، اذان مغرب را مىگويد، همه پشت سر پيامبر نماز مىخوانند. على عليهالسلام بعد از نماز به خانه مىآيد، فاطمه عليهاالسلام سفره افطار را پهن كرده است، همه اهل خانه (على، فاطمه، حسن، حسين، فضّه) گرد سفره مىنشينند.
به سفره على عليهالسلام نگاه مىكنم، يك ظرف آب و پنج قرص نان!!
...
همه منتظرند تا على عليهالسلام دست به سفره ببرد، على عليهالسلام دست دراز مىكند تا نان را بردارد كه ناگهان صدايى به گوش مىرسد: «سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من فقيرى مسلمان هستم، از غذاى خود به من بدهيد كه من گرسنهام».
على عليهالسلام نگاهى به فاطمه عليهاالسلام مىكند، از فاطمهاش اجازه مىگيرد، فاطمه عليهاالسلام لبخند رضايت مىزند، حسن و حسين عليهماالسلام و فضّه هم با لبخندى رضايت خود را اعلام مىكنند، على عليهالسلام نانها را برمىدارد و به سوى در خانه مىرود و نانها را به فقير مىدهد.
اهل اين خانه با آب خالى افطار مىكنند، آنان امشب گرسنه مىمانند.
* * *
فردا شب بار ديگر همه سر سفره نشستهاند، على عليهالسلام امروز مقدارى جو به خانه آورده است و فاطمه عليهاالسلام آنرا آسياب كرده و با آن نان پخته است. به سفره فاطمه عليهاالسلام نگاه كن باز يك ظرف آب و پنج قرص نان!
على عليهالسلام بسم اللّه مىگويد و دست مىبرد تا نان را بردارد كه ناگهان صدايى به گوش مىرسد: «سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من يتيم هستم، پدرم در راه اسلام شهيد شده است. به من غذايى بدهيد».
بار ديگر على عليهالسلام به همه نگاه مىكند، همه لبخند رضايتى بر لب دارند، على عليهالسلام نانها را برمىدارد و به در خانه مىرود و به آن يتيم مىدهد. امشب نيز اهل اين خانه با آب خالى افطار مىكنند.
* * *
شب سوم است، همه سر سفره نشستهاند، على عليهالسلام امروز نيز مقدارى جو به خانه آورده است و فاطمه با آن نان پخته است. همه سر سفره نشستهاند كه صدايى به گوش مىرسد: «سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من اسير هستم! گرسنهام، از غذاى خود به من بدهيد».
در خانه ديگر هيچ چيزى يافت نمىشود، اهل اين خانه از صبح تاكنون هيچ نخوردهاند، اين كه به در خانه آمده است، اسيرى است كه بتپرست است، به راستى على عليهالسلام چه خواهد كرد؟
اهل اين خانه هرگز كسى را نااميد از در خانه خود بازنمىگردانند، آنها همگى كريمند.
على عليهالسلام نانها را در دست مىگيرد آنرا به اسير مىدهد و به داخل خانه برمىگردد. امشب نيز اهل اين خانه گرسنه مىمانند.
* * *
امشب على عليهالسلام سر خود را پايين مىگيرد، كاش چيز ديگرى در اين خانه يافت مىشد، تنها چيزى كه در اين خانه پيدا مىشود، سفره خالى است.
به خدا هيچكس نمىتواند بزرگى اين خانه كوچك را به تصوير بكشد. فرشتگان مات و مبهوت اين صحنهاند، آنها مىدانند كه هرگز ديگر شاهد چنين منظرهاى نخواهند بود. اين اوج ايثار است. اوج مردانگى است. غذاى خود و خانوادهات را به بتپرست بدهى، زيرا او به تو پناه آورده است، اين اوج انسانيّت است! آرى، فرشتگان اكنون مىفهمند كه چرا خداوند از آنان خواست كه به آدم سجده كنند. آنها امشب به سجده خود افتخار مىكنند!
درست است كه در اين خانه غذايى يافت نمىشود؛ امّا فاطمه عليهاالسلام با لبخندش براى على عليهالسلام بهشتى ساخته است. بهشتى كه على عليهالسلام آن را با بهشت خدا هم عوض نمىكند. فاطمه عليهاالسلام بهشت على عليهالسلام است.
* * *
صبح روز بيست و پنجم ذىالحجّه فرا مىرسد، صداى در خانه مىآيد، پيامبر به ديدار اهل اين خانه آمده است، فاطمه نماز مىخواند، پيامبر با يك نگاه همه چيز را مىفهمد، اثر گرسنگى را در آنان مىيابد. نگاهى به آسمان مىكند و دعا مىكند.
جبرئيل نزد پيامبر مىآيد و به او مىگويد: اى محمّد! خدا در مقام خاندان تو، اين سوره (سوره هل أتى يا سوره انسان) را نازل كرده است:
بِسْمِ اللّه الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ هَلْ أَتَى عَلَى الاْءِنسَـنِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْـٔا مَّذْكُورًا …إِنَّ الْأَبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِن كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا…وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَ يَتِيمًا وَ أَسِيرًا ….
آيا زمانى طولانى بر انسان نگذشت كه او هيچ چيزى نبود و از او هيچ ياد و نشانى به ميان نبود؟
ما انسان را آفريديم و او را بينا و شنوا قرار داديم و راه سعادت و گمراهى را به او نشان داديم. ما براى كسانى كه كفر ورزند عذابى دردناك آماده كردهايم.
در روز قيامت، مؤنان از آب گوارا سيراب خواهند شد كه با عطر خوشى آميخته است، فقط آنان از آن چشمه مىنوشند، آنان كسانى هستند كه به نذر خود وفا مىكنند و از روز قيامت در هراس هستند و غذاى خود را به فقير و يتيم و اسير مىدهند در حالىكه خودشان به آن نيازمند هستند، آنان اين كار را به خاطر خدا انجام مىدهند و هرگز انتظار پاداش و سپاس از ديگران ندارند… و خدا هم به آنان بهشت خويش را ارزانى مىدارد…
لبخندى بر چهره پيامبر مىنشيند و چنين مىگويد: «خدا به شما نعمتى داده است كه هرگز تمامى ندارد، بر شما مبارك باد اين مقامى كه خدا به شما داده است، خوشا به حال شما كه خدا از شما راضى است و شما را به عنوان بندگان برگزيده خود انتخاب نمود. خوشا به حال كسى كه با شما باشد زيرا خدا به شما مقام شفاعت را داد».
اكنون موقع آن است كه دعاى پيامبر مستجاب شود، فرشتگان از آسمان كاسه غذايى را مىآورند، كاسه بزرگى كه به اندازه پنج نفر غذا در آن است. بوى غذاى بهشتى همه جا مىپيچد، گويا اين غذا آبگوشت است و گوشت زيادى در آن يافت مىشود، همه سر سفره مىنشينند و از آن غذا مىخورند و سير مىشوند.
پيامبر، خدا را شكر مىكند كه همانگونه كه مريم عليهاالسلام در دنيا از غذاى بهشتى ميل كرد، خاندان او هم از غذاى بهشت ميل مىكنند.
* * *
به راستى آن كاسه بهشتى كجاست؟
آن كاسه اكنون نزد امام زمان عليهالسلام است، وقتى او ظهور كند، آن كاسه را آشكار مىكند و با آن غذا ميل خواهد كرد.
فرم در حال بارگذاری ...
با دقّت نگاه به تابلوى مسجد مىكنم، مىبينم روى آن نوشته است: «مسجد الاجابة». تعجّب مىكنم، آيا اين نوشته درست است يا آنچه من شنيدهام. بايد پرس و جو كنم.
داخل مسجد مىشوم، جوانى را كه چفيه قرمز بر سر دارد مىبينم، جلو مىروم از او مىپرسم:
ــ اسم اين مسجد چيست؟
ــ اينجا «مسجد الإجابة» است.
ــ چرا اين مسجد را به اين نام مىخوانند؟
ــ در تاريخ آمده يك روز پيامبر سه حاجت مهم داشت و براى دعا كردن به اينجا آمد و دعاى او مستجاب شد. براى همين اين مسجد را به اين نام خواندهاند.
ــ در زمان پيامبر اينجا مسجد بود؟
ــ خير. اينجا زمينى خارج از شهر بود، بعدا مسلمانان در اينجا مسجدى بنا كردند.
معلوم شد كه اينجا بيابان بوده است، سؤال مهمّى در ذهنم نقش مىبندد، مگر پيامبر بارها نگفتهاند كه براى دعا كردن به مسجد برويد، پس چرا خودش براى دعا كردن به مسجد نرفته است؟ مگر او نگفته بود كه بين منبر و خانه من، باغى از باغهاى بهشت است، چرا او آنجا را رها كرد و براى دعا كردن به بيابان آمده است؟
بايد بيشتر تحقيق كنم، بايد سؤال كنم.
* * *
آيا مىدانى مباهله به چه معنا مىباشد؟
دو نفر كه بر سر موضوعى اختلاف دارند و به نتيجهاى نمىرسند، آنها تصميم مىگيرند كه در حقّ يكديگر نفرين كنند و از خدا بخواهند هر يك از آنان كه دروغگوست، با عذاب خدا از بين برود، در زبان عربى به اين كار، مباهله مىگويند.
اينجا مسجد «مباهله» است، پيامبر در سال نهم هجرى در اينجا با مسيحيان قرار مباهله گذاشتند، مباهله بايد در بيرون از شهر واقع شود، زيرا قرار است بركسى كه دروغ مىگويد، عذاب نازل شود، براى همين بايد مباهله در بيرون از شهر انجام گيرد تا به مردم آسيب نرسد، بعدا مسلمانان در اين مكان مسجدى ساختند تا يادآور جريان مباهله پيامبر با مسيحيان باشد.
چرا اين وهّابىها نام اين مسجد را تغيير دادهاند؟ آيا آنها مىخواهند كارى كنند كه اين واقعه از يادها برود؟
آنانىكه نام اين مسجد را تغيير دادند بايد بدانند كه مباهله در يك مسجد خلاصه نمىشود، مباهله، يك حقيقت جاويد است، مباهله، سند محكم حقانيّت شيعه است!
بىجهت نيست كه وقتى به كلمات امام على عليهالسلام مراجعه مىكنيم مىبينيم آن حضرت در ده مورد براى دفاع از حق خود به واقعه مباهله اشاره كرده است، امام رضا عليهالسلام نيز وقتى با مأمون عبّاسى سخن مىگفت، سه بار به واقعه مباهله اشاره كرده است.
من بايد مباهله را بهتر و بيشتر بشناسم، بايد به تاريخ سفر كنم، به سال نهم هجرى بروم…
...
***
بيشتر قبيلههاى عرب مسلمان شدهاند، شهر مكّه هم فتح شده است، اكنون پيامبر دستور مىدهد تا نامهاى به مسيحيان منطقه نجران نوشته شود. نجران، منطقهاى خوش آب و هواست كه در جنوب غربى مدينه – در نزديكى «يمن» – واقع شده است. در آنجا مسيحيان زندگى مىكنند. در اين نامه پيامبر آنان را به اسلام دعوت مىكند.
وقتى نامه پيامبر به دست مسيحيان مىرسد، بزرگان آنان دور هم جمع مىشوند تا درباره اين نامه با هم مشورت كنند. سرانجام تصميم مىگيرند تا چهل نفر را به مدينه بفرستند تا آنها با پيامبر ديدار كنند.
مسيحيان در مدينه به مسجد پيامبر رفتند، هديههايى را تقديم پيامبر نمودند، پيامبر به آنان سه روز فرصت داد تا به راحتى بتوانند درباره دين اسلام تحقيق كنند و با آيين اسلام آشنا شوند. آنان نشانههاى آخرين پيامبر خدا را در كتاب انجيل خوانده بودند و اگر به نداى فطرت خود گوش مىدادند مىتوانستند حقّانيت پيامبر را تشخيص دهند.
در اين مدّت آنان در مسجد پيامبر ناقوس زدند و به انجام مراسم خود پرداختند. بعد از سه روز پيامبر آنان را به حضور طلبيد تا سخن آنان را بشنود. اسقف كه بزرگ مسيحيان بود رو به پيامبر كرد و گفت:
ــ اى محمّد! موسى عليهالسلام پيامبر خدا بود، نام پدر او چه بود؟
ــ عمران.
ــ پدرِ يوسف عليهالسلام كه بود؟
ــ يعقوب عليهالسلام.
ــ پدر تو كيست؟
ــ عبداللّه.
ــ پدر عيسى عليهالسلام كيست؟
پيامبر در جواب سكوت كرد. اينجا بود كه جبرئيل نازل شد و آيه ۵۹ سوره آل عمران را بر پيامبر نازل كرد.
پيامبر رو به اسقف كرد و آيه قرآن را براى آنان خواند:
«إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللّه كَمَثَلِ ءَادَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ…» عيسى عليهالسلام مانند آدم عليهالسلام است كه خدا او را از خاك آفريد.
آرى، خدا عيسى عليهالسلام را بدون آنكه پدر داشته باشد آفريد، امّا اين دليل نمىشود كه مسيحيان بگويند عيسى عليهالسلام، خداست، زيرا آدم هم بدون پدر آفريده شده است، آدم و عيسى عليهماالسلام هر دو آفريده خداوند هستند.
اسقف رو به پيامبر كرد و گفت: «تو مىگويى عيسى از خاك آفريده شده است. چنين چيزى هرگز در كتب آسمانى نيامده است».
سپس با صداى بلند گفت: «عيسى همان خداست».
پيامبر در جواب او سكوت كرد، او منتظر وحى خدا بود، بعد از لحظاتى جبرئيل نازل شد و آيه مباهله را براى پيامبر آورد. پيامبر آن آيه را براى مسيحيان خواند:
…فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللّه عَلَى الْكَـذِبِينَ .
به آنان بگو بياييد با يكديگر مباهله كنيم، ما پسران، زنان و نفْسهاى خود را مىآوريم، شما هم پسران، زنان و اَنْفس خود را بياوريد و آنگاه مباهله كنيم و بگوييم كه لعنت خدا بر كسى باشد كه دروغ مىگويد.
اسقف وقتى اين آيه را شنيد گفت:
ــ سخن تو از روى انصاف است. ما با تو مباهله مىكنيم تا هر كس كه دين او باطل است، عذاب بر او نازل شود. اى محمّد! وعده ما كى؟
ــ فردا، صبح زود.
* * *
شب مسيحيان دور هم جمع شدهاند و درباره فردا با يكديگر سخن مىگويند، يكى از آنان رو به بقيّه مىكند و مىگويد:
ــ اگر فردا محمّد با ياران و لشكريانش آمد، بدانيد كه او بر باطل است و پيامبر خدا نيست.
ــ چطور مگر؟
ــ اگر او همه يارانش را با خود بياورد، در واقع اينگونه مىخواهد ما را بترساند و مانند پادشاهان عمل كند، ما در اين صورت با او مباهله خواهيم كرد. فقط در يك صورت ما نبايد با او مباهله كنيم.
ــ در چه صورتى؟
ــ اگر محمّد با خاندان خودش براى مباهله بيايد.
ــ براى چه؟
ــ كسى كه خانواده خود را براى مباهله مىآورد، به حقّانيت خود يقين دارد و او همان پيامبرى است كه در انجيل به آمدن او وعده داده شده است. ما بايد از نفرين او بترسيم.
ــ آرى، اگر محمد صلىاللهعليهوآلهوسلم پيامبر خدا باشد، نفرين او اثر مىكند و عذاب بر ما نازل خواهد شد.
ــ درست است، ما داستان مباهله پيامبران را شنيدهايم، همه مىدانيم اگر پيامبرى براى مباهله دست به سوى آسمان گيرد، خدا دعاى او را مستجاب مىكند و دشمن او نابود خواهد شد.
* * *
نزديك طلوع آفتاب است، همه منتظر هستند ببينند پيامبر چه كسانى را همراه خود براى مباهله خواهد برد، خدا به پيامبر دستور داده پسران، زنان و نفْسهاى خود را براى مباهله با مسيحيان ببرد.
همه نگاه مىكنند، پيامبر به سوى خانه على عليهالسلام مىرود، وارد خانه مىشود، بعد از لحظاتى، پيامبر از در خانه بيرون مىآيد در حالى كه دست حسن عليهالسلام را در دست گرفته و حسين عليهالسلام را در آغوش خود گرفته است، بعد از آن فاطمه و على عليهماالسلام مىآيند. پنج تن به سوى وعدهگاه حركت مىكنند.
مردم هم همراه آنان مىآيند، وقتى پيامبر به آنجا مىرسد با عباى سياه خود، سايبانى درست مىكند.
اكنون پيامبر آنجا زير آن سايهبان مىنشيند، حسن عليهالسلام را طرف راست خود، حسين عليهالسلام را سمت چپ خود مىنشاند، از على عليهالسلام مىخواهد جلو او بنشيند و فاطمه عليهاالسلام هم پشت سر پدر مىنشيند. اكنون پيامبر آيه تطهير را مىخواند.
آيا تو مىدانى آيه تطهير كدام است؟
«إِنّمَا يُرِيدُ اللّه لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ».
خداوند اراده كرده كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد و آنان را پاكيزه گرداند .
دوست خوبم! من بايد درباره اين آيه براى تو سخن بگويم، اندكى صبر كن تا ماجراى مباهله را تمام كنم، سپس درباره آيه تطهير برايت بيان خواهم كرد.
سپس پيامبر رو به على، فاطمه، حسن و حسين عليهمالسلام مىكند و مىگويد: «عزيزانم! هر وقت من بر اين مسيحيان نفرين كردم، شما آمين بگوييد».
پيامبر دو دست خود را بالاى سرش مىبرد در حاليكه انگشتان دست خود را به يكديگر گره زده است.
او آماده است تا مراسم مباهله را آغاز كند. مسيحيان همه به اينجا آمدهاند، آنها اين منظره را نگاه مىكنند، بزرگان آنها جلو مىآيند و مىگويند:
ــ اى محمّد! اينان چه كسانى هستند كه همراه خود به براى مباهله آوردهاى؟
ــ امروز بهترين بندگان خدا را به اينجا آوردهام، خدا هيچكس را به اندازه اينان دوست ندارد.
ــ اى محمّد! چرا ياران خود را نياوردى؟ چرا لشكر خود را نياوردى؟ چرا زن و يك مرد و دو بچّه را آوردهاى؟
ــ خدا به من چنين دستور داده است. من با اين چهار نفر با شما مباهله مىكنم. اينان اهل و خاندان من هستند.
اكنون همه مىفهمند كه اهل پيامبر چه كسانى هستند.
رنگ از چهره مسيحيان مىپرد، يكى از آنان مىگويد: «به خدا قسم اگر امروز محمّد بر ما نفرين كند، همه ما نابود خواهيم شد».
آنان نزد پيامبر مىآيند و روى زمين مىنشينند و چنين مىگويند: «اى محمد! ما از مباهله كردن پشيمان شدهايم، ما مىخواهيم با تو پيمان صلح ببنديم».
پيامبر سخن آنان را قبول مىكند و تصميم بر آن مىشود كه پيماننامه صلح نوشته مىشود، قرار مىشود آنان بر دين خود باقى بمانند ولى حكومت پيامبر خود را بپذيرند و ساليانه دو هزار حُلّه (كه نوعى پارچه بسيار قيمتى است) پرداخت كنند.
* * *
اكنون پيامبر به سوى مسجد مىرود، وارد مسجد مىشود، جبرئيل بر او نازل مىشود و به او چنين مىگويد: «اى محمّد! خدا به تو سلام مىرساند و مىگويد: موسى از من خواست تا بر قارون عذاب نازل كنم و من اين كار را كردم، به عزّت و جلالم سوگند، اگر امروز با على، فاطمه، حسن و حسين بر مسيحيان نفرين مىكردى، عذاب سختى را بر آنان نازل مىكردم».
پيامبر دستان خود را به سوى آسمان مىگيرد و سه مرتبه شكر خدا را به جا مىآورد و سپس به سجده مىرود.
* * *
روز مباهله، مانند آفتابى است كه در روز بيست و چهارم ذىالحجّه طلوع كرد و براى هميشه روشنىبخش حقّ و حقيقت است.
درست است كه آنروز مباهلهاى انجام نشد، امّا يك اعتقاد بلند به يادگار ماند كه صاحبان آن اهلبيت پيامبر بودند.
بيا يك بار ديگر ترجمه آيه مباهله را با هم بخوانيم: «به آنان بگو بياييد با يكديگر مباهله كنيم، ما پسران، زنان و نفْسهاى خود را مىآوريم، شما هم پسران و زنان و نفْسهاى خود را بياوريد و آنگاه مباهله كنيم و بگوييم كه لعنت خدا بر كسى باشد كه دروغ مىگويد».
خدا از پيامبر خواست تا سه گروه را همراه خود ببرد:
اول: گروه پسران.
دوم: گروه زنان.
سوم: گروه اَنْفُس (نفْسها)
اين يك حقيقت قطعى است كه پيامبر آنروز فقط على، فاطمه، حسن و حسين عليهمالسلام را براى مباهله برد. در كتب اهلسنّت اين مطلب بارها و بارها ذكر شده است و آنها نمىتوانند اين حقيقت را انكار كنند.
پيامبر بايد اين مباهله را انجام دهد، يعنى خدا از پيامبر مىخواهد تا با مسيحيان اينگونه سخن گويد و آنان را به مباهله دعوت كند، پيامبر به آنان مىگويد بياييد اينگونه مباهله كنيم، هر كدام از ما اين سه گروه را همراه خود بياوريم و مباهله كنيم.
پس معلوم مىشود كه پيامبر جزء اين سه گروه نيست، زيرا خود پيامبر كسى است كه قرار است مباهله را انجام دهد، پيامبر بايد «پسران»، «زنان» و «نفوس» را همراه خود به مباهله ببرد، پس اين سه گروه غير از پيامبر مىباشند.
اكنون بايد آيه را با اين ۳ گروه تطبيق دهيم:
* اول: گروه پسران:
پيامبر، حسن و حسين عليهماالسلام را همراه خود برد. پس معلوم مىشود كه حسن و حسين عليهماالسلام، پسران پيامبر هستند. اين كه ما عادت داريم حسن و حسين عليهماالسلام را پسران پيامبر مىناميم، دليل قرآنى دارد، آرى، تو وقتى در زيارت عاشورا مىگويى: «السَّلاَمُ عَلَيكَ يَابنَ رَسُولِ اللّهِ: سلام بر تو اى پسر رسول خدا» بايد بدانى كه سخن تو، يك مفهوم قرآنى است و قرآن آن را تأييد مىكند.
* دوم: گروه زنان:
پيامبر از گروه زنان، فقط فاطمه عليهاالسلام را همراه خود برد و اين نشانه برترى مقام فاطمه عليهاالسلام نسبت به همه زنان است.
* سوم: گروه اَنْفُس (نفْسها)
اين قسمت كليدىترين قسمت آيه است: أَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ براى بيان معنى اين قسمت بايد مقدّمهاى ذكر كنم:
وقتى نگاه به آسمان مىكنى و مىگويى: «آن ماه است»، منظور تو مشخّص است، تو ماه آسمان را ديدهاى و به آن اشاره مىكنى، امّا گاهى به زيبارويى اشاره مىكنى و مىگويى: «او ماه است»، در اينجا تو از «مجاز» استفاده كردهاى، يعنى كلمه «ماه» را در معناى غير حقيقى آن به كار بردهاى، تو مىخواستى زيبايى آن شخص را بيان كنى براى همين از واژه «ماه» استفاده كردهاى.
خدا از پيامبر مىخواهد كه جان و روح خود را براى مباهله ببرد، اين يك مجازى است كه خدا استفاده كرده است.
در زبان فارسى وقتى ما كسى را خيلى دوست داريم به او مىگوييم: «روح منى! جان منى».
معلوم است كه كلمه «روح» در اينجا يك مجاز است. در واقع ما مىخواهيم بگوييم ما آن فرد را خيلى دوست داريم، او پيش ما خيلى عزيز است. خدا از پيامبر مىخواهد تا «نفْس خود» را براى مباهله ببرد. اگر بخواهيم كلمه «نفْس» را به فارسى ترجمه كنيم، بايد واژه «روح و جان» را استفاده كنيم.
به راستى پيامبر چه كسى را مانند روح و جان خودش مىدانست؟ پيامبر على عليهالسلام را بسيار دوست مىداشت و او را همچون جان خود مىدانست. وقتى او را به سوى طائف فرستاد به مردم آنجا چنين نوشت: «من كسى را كه مانند نفْس و جان من است به سوى شما مىفرستم».
آرى، آيه مباهله ثابت مىكند كه على عليهالسلام، همچون روح و جان پيامبر است.
* * *
من هنوز در مدينه هستم، به ياد روزى مىافتم كه پيامبر از دنيا رفت و مردم با ابوبكر بيعت كردند، ابوبكر دستور داد تا على عليهالسلام را براى بيعت به مسجد بياورند. آنروز على عليهالسلام براى حفظ اسلام بايد صبر مىكرد، حكومتى كه روى كار آمده بود، عطش رياست داشت و براى حفظ اين رياست ظلمهاى زيادى نمود. عدّهاى اطراف ابوبكر با شمشير ايستاده بودند، عُمَربنخطّاب شمشير خود را بالاى سر على عليهالسلام گرفته بود.
عُمَر رو به على عليهالسلام كرد و گفت: «اى على ! با ابوبكر بيعت كن كه اگر اين كار را نكنى گردنت را مىزنم، تو چارهاى ندارى ، بايد با او بيعت كنى» .
على عليهالسلام در جواب چنين گفت:
اى ابوبكر، من با تو بيعت نمىكنم ، اين تو هستى كه بايد با من بيعت كنى.
تو مردم را به دليل خويشاوندى خود با پيامبر به بيعتِ خود فرا خواندهاى ، اكنون ، من هم به همان دليل تو را به بيعت با خود فرا مىخوانم ! تو خود مىدانى من به پيامبر از همه شما نزديكترم .
ابوبكر به فكر فرو رفت، او جوابى نداشت، اگر قرار است مقام خلافت به خويشاوندى با پيامبر باشد كه على عليهالسلام از همه به پيامبر نزديكتر است ، او پسر عموى پيامبر است و تنها كسى است كه پيامبر با او پيمان برادرى بسته است .
اين صداى على عليهالسلام است كه سكوت مسجد را شكسته است:
اى ابوبكر! تو را به خدا قسم مىدهم كه راست سخن بگويى، بگو بدانم روزى كه پيامبر براى مباهله مسيحيان مىرفت، چه كسى را همراه خود برد؟ آيا مرا و همسر و پسرانم را همراه خود برد يا تو و همسر و پسرانت را؟
ابوبكر چاره نداشت جز اين كه راست بگويد، او در جواب گفت: «اى على! آنروز پيامبر تو و همسر و پسرانت را براى مباهله برد».
همه مردم به فكر فرو رفتند، آنها به ياد آوردند كه به حكم قرآن، على، همانند جان و روح پيامبر است.
درست است كه ريسمان به دستهاى على عليهالسلام بسته بودند و شمشير بالاى سر او نگه داشته بودند، امّا على عليهالسلام اينگونه از حقّ خود دفاع كرد.
او پيام بزرگ خود را به تاريخ داد، اين صداى على عليهالسلام بود كه تاريخ هرگز آن را فراموش نخواهد كرد و براى هميشه حقّانيت شيعه را ثابت مىكند .
* * *
در روز مباهله وقتى پيامبر على، فاطمه، حسن و حسين عليهمالسلام را در كنار هم ديد، آيه تطهير را خواند.
فرم در حال بارگذاری ...
ایده شکل گرفت، حالا نوبت تکمیل فرم ایده بود… از بس چشم چشم دو ابرو خوانده بودم و خانم قرمه سبزی درست کن، شنیده بودم تمام عناوین ایده که به ذهنم میرسید یا چشم داشت یا سبزی… شیطان را لعنت کردم و ذهنم را متمرکز کردم من میخواهم پس باید بشود. سه عنوان بالاخره انتخاب شد. سه عنوان کنار گذاشته شد تا آخر قصه شود.
مرحله دوم، نوشتن هدف ایده، تند تند تا از نپرند هدف را نوشتم. لبخند رضایت زدم. به پدر دخترک، گوش کن خوب هست… گفت گوش نکرده هر چه تو بنویسی خوب است و باز ماجرای طرح درسی که برایش نوشتم و پاورپوینتی که رتبه اول آورد و همه خواستار قالبش شده بودند را تعریف کرد… گفتم باشه نمیخوانم. فقط دیگه تعریف نکن تا دستی به سر و رویش بکشم تا این را گفتم دخترک شانه به دست آمد جلویم ایستاد. گفتم تو ماه به ماه نمیگذاری موهایت را شانه کنم جریان از چه قرار است! شانه را به سمت موهایش بردم، جیغ زد گفت نه نه موی منه موی منه… داشتم با افکارم سر و کله میزدم که فهمیدم بله! خانم شانه آورده تا با آن دستی به سر و روی هدف ایده بکشم….
ادامه دارد…
فرم در حال بارگذاری ...
شب بيست و دوم ماه ذىالحجّه است، پاسى از شب گذشته است. كاروان مدينه در دل بيابان به پيش مىرود، هوا كم كم تاريك مىشود، اذان مغرب نزديك است، ما در دل بيابان، توقّف كوتاهى براى خواندن نماز خواهيم داشت.
نماز مغرب، سريع خوانده مىشود و كاروان حركت مىكند، بايد خود را به منزل بعدى برسانيم، در وسط بيابان كه نمىشود منزل كرد!
هوا خيلى تاريك است، ستارگان آسمان جلوه نمايى مىكنند، نسيم خنكى از كوير مىوزد.
راستش را بخواهيد خواب در چشمانم آمده است، با خود مىگويم: كاش الآن در رختخواب راحت خوابيده بودم!
به يكى از همسفران خود، نگاه مىكنم و مىپرسم :
ــ حاجى ! آيا مىدانى تا منزل بعدى چقدر راه داريم؟
ــ منزل گاه بعدى «اَبوا» است، از غدير خُمّ تا آنجا حدود بيست كيلومتر است، ما از سر شب تا الآن، تقريبا پنج كيلومتر آمدهايم، با اين حساب پانزده كيلومتر ديگر بايد برويم.
ــ راه زيادى در پيش داريم، امّا همه اين راه را به عشق مولايم مىروم. تلاش مىكنم تا خود را به پيامبر برسانم.
نگاه كن! در اين تاريكى شب، چهره پيامبر مىدرخشد، در كنار او حُذيفه را مىبينم.
به او سلام مىكنم و او با محبّت جواب مرا مىدهد. ما آرام آرام به مسير خود ادامه مىدهيم. بعد از لحظاتى سياهىهايى به چشمم مىآيد:
ــ حُذيفه! اين سياهىها چيست؟
ــ اينها كوههايى هستند كه ما بايد از آنها عبور كنيم.
ــ عبور از كوه در دل شب كه خيلى سخت است، آيا نمىشود از راه ديگر رفت؟
ــ نه، راه مدينه از دل اين كوهها مىگذرد.
ما وارد اين منطقه كوهستانى مىشويم و در ميان درّهاى به راه خود ادامه مىدهيم . هر چه جلوتر مىرويم ، راه عبور باريكتر و تنگتر مىشود. به گردنهاى مىرسيم كه عبور از آن بسيار سخت است، اينجا جادّه، تنگ مىشود، همه بايد در يك ستون قرار گيرند و عبور كنند.
شتر پيامبر اوّلين شترى است كه از گردنه عبور مىكند، پشت سر او، حُذيفه و عمّار هستند.
خداى من! چه گردنه خطرناكى!
ــ حُذيفه! نام اين گردنه چيست؟
ــ اينجا «عَقَبه هَرشی» است، همه مسافران مدينه بايد از اين مسير بروند.
پيامبر بر روى شتر خود سوار است، ما مقدارى از بقيّه جلو افتادهايم.
در اين وقت شب، سكوت همه جا را گرفته است، در دل شب، فقط پرتگاهى هولناك به چشم من مىآيد.
بايد خيلى مواظب باشيم! اگر ذرّهاى غفلت كنيم به درون درّه مىافتيم، آن وقت، ديگر كارمان تمام است.
ناگهان صدايى به گوش پيامبر مىرسد. اين جبرئيل است كه با پيامبر سخن مىگويد: «اى محمّد! عدّهاى از منافقان در بالاى همين كوه كمين كردهاند و تصميم به كشتن تو گرفتهاند».
خداوند پيامبر را از خطر بزرگ نجات مىدهد. جبرئيل، پيامبر را از راز بزرگى آگاه مىكند، رازى كه هيچكس از آن خبر ندارد.
عدّهاى از منافقان تصميم شومى گرفتهاند. آنها وقتى ديدند پيامبر آن مراسم با شكوه را در غدير خُمّ برگزار كرد و از همه مردم براى على عليهالسلام بيعت گرفت، جلسهاى تشكيل دادند و تصميم گرفتند تا پيامبر را ترور كنند.
وقتى كه آنها خبر دار شدند كه پيامبر در شب از «عَقَبه هَرشی» عبور مىكند در دل شب خود را به بالاى اين كوه رساندند.
آنها چهارده نفر هستند و مىخواهند با نزديك شدن شتر پيامبر، سنگ پرتاب كنند.
آن وقت است كه شتر پيامبر از اين مسير باريك خارج خواهد شد و در دل اين درّه عميق سقوط خواهد كرد و با سقوط شتر، پيامبر كشته خواهد شد. اين نقشه آنهاست و آنها منتظرند تا لحظاتى ديگر نقشه خود را اجرا كنند.
اگر يادت باشد خدا به پيامبر قول داده است كه او را از فتنهها حفظ مىكند. براى همين است كه خدا جبرئيل را مىفرستد تا او به پيامبر خبر بدهد. جبرئيل نام آن منافقان را براى پيامبر مىگويد و پيامبر با صداى بلند آنها را صدا مىزند.
صداى پيامبر در دل كوه مىپيچد، منافقان با شنيدن صداى پيامبر مىترسند.
عمّار و حُذيفه، شمشير خود را از غلاف مىكشند و از كوه بالا مىروند، منافقان كه مىبينند راز آنها آشكار شده است، فرار مىكنند.
خدا را شكر كه صدمهاى به پيامبر نرسيد! حُذيفه، نفسنفسزنان مىآيد و به پيامبر خبر مىدهد كه منافقان فرار كردهاند.
اكنون حُذيفه منافقان را شناخته است، امّا پيامبر از او مىخواهد كه هيچگاه نام آنها را فاش نكند.
آرى، پيامبر ما، جلوه مهربانى خداوند است، نمىخواهد نام دشمنان خود را فاش سازد!
اين منافقانى كه امشب نقشه ترور پيامبر را داشتند كسانى هستند كه سالهاست مسلمان شدهاند، امّا آنها امروز براى رسيدن به رياست و حكومت، حاضر هستند هر كارى بكنند.
آنها مىدانند كه على عليهالسلام، همه خوبىها را در خود جمع كرده است و فقط او شايستگى رهبرى را دارد، امّا عشق به رياست، لحظهاى آنها را رها نمىكند و آرام نمىگذارد.
فرم در حال بارگذاری ...
اوایل تیرماه بود که فراخوان ایدهپردازی را دریافت کردم، دلم خواست که شرکت کنم. وارد سایت شدم و وقتی دلم بخواهد باید بشود… چند موضوع به ذهنم رسید… دفترچهای که با چشم چشم دو ابروهای دخترک پر شده بود، برداشتم… ده باری نوشتم و خط زدم تا بالاخره شد. حالا نوبت تایپ بود باید از روی کاغذ به سیستم میرفت ولی با وجود دخترک، لپ تاب ممنون* هست پس گوشی به دست شدم. چند باری نوشتم و ویرایش کردم تا نهایی شد…
ادامه دارد...
پینوشت:
* برای دخترک ممنون و برای من ممنوع هست. زمانیکه بساط لپ تاب راه بیافتد، بدون هیچ تعللی به هر نحوی باشد پشت لپ تاب نشسته و در حالیکه اشکهای من از عجز و لابه در حال فروریختن هست، میگوید: مامان ممنون. برو….
فرم در حال بارگذاری ...