ماجرای گردنه هرشی
شب بيست و دوم ماه ذىالحجّه است، پاسى از شب گذشته است. كاروان مدينه در دل بيابان به پيش مىرود، هوا كم كم تاريك مىشود، اذان مغرب نزديك است، ما در دل بيابان، توقّف كوتاهى براى خواندن نماز خواهيم داشت.
نماز مغرب، سريع خوانده مىشود و كاروان حركت مىكند، بايد خود را به منزل بعدى برسانيم، در وسط بيابان كه نمىشود منزل كرد!
هوا خيلى تاريك است، ستارگان آسمان جلوه نمايى مىكنند، نسيم خنكى از كوير مىوزد.
راستش را بخواهيد خواب در چشمانم آمده است، با خود مىگويم: كاش الآن در رختخواب راحت خوابيده بودم!
به يكى از همسفران خود، نگاه مىكنم و مىپرسم :
ــ حاجى ! آيا مىدانى تا منزل بعدى چقدر راه داريم؟
ــ منزل گاه بعدى «اَبوا» است، از غدير خُمّ تا آنجا حدود بيست كيلومتر است، ما از سر شب تا الآن، تقريبا پنج كيلومتر آمدهايم، با اين حساب پانزده كيلومتر ديگر بايد برويم.
ــ راه زيادى در پيش داريم، امّا همه اين راه را به عشق مولايم مىروم. تلاش مىكنم تا خود را به پيامبر برسانم.
نگاه كن! در اين تاريكى شب، چهره پيامبر مىدرخشد، در كنار او حُذيفه را مىبينم.
به او سلام مىكنم و او با محبّت جواب مرا مىدهد. ما آرام آرام به مسير خود ادامه مىدهيم. بعد از لحظاتى سياهىهايى به چشمم مىآيد:
ــ حُذيفه! اين سياهىها چيست؟
ــ اينها كوههايى هستند كه ما بايد از آنها عبور كنيم.
ــ عبور از كوه در دل شب كه خيلى سخت است، آيا نمىشود از راه ديگر رفت؟
ــ نه، راه مدينه از دل اين كوهها مىگذرد.
ما وارد اين منطقه كوهستانى مىشويم و در ميان درّهاى به راه خود ادامه مىدهيم . هر چه جلوتر مىرويم ، راه عبور باريكتر و تنگتر مىشود. به گردنهاى مىرسيم كه عبور از آن بسيار سخت است، اينجا جادّه، تنگ مىشود، همه بايد در يك ستون قرار گيرند و عبور كنند.
شتر پيامبر اوّلين شترى است كه از گردنه عبور مىكند، پشت سر او، حُذيفه و عمّار هستند.
خداى من! چه گردنه خطرناكى!
ــ حُذيفه! نام اين گردنه چيست؟
ــ اينجا «عَقَبه هَرشی» است، همه مسافران مدينه بايد از اين مسير بروند.
پيامبر بر روى شتر خود سوار است، ما مقدارى از بقيّه جلو افتادهايم.
در اين وقت شب، سكوت همه جا را گرفته است، در دل شب، فقط پرتگاهى هولناك به چشم من مىآيد.
بايد خيلى مواظب باشيم! اگر ذرّهاى غفلت كنيم به درون درّه مىافتيم، آن وقت، ديگر كارمان تمام است.
ناگهان صدايى به گوش پيامبر مىرسد. اين جبرئيل است كه با پيامبر سخن مىگويد: «اى محمّد! عدّهاى از منافقان در بالاى همين كوه كمين كردهاند و تصميم به كشتن تو گرفتهاند».
خداوند پيامبر را از خطر بزرگ نجات مىدهد. جبرئيل، پيامبر را از راز بزرگى آگاه مىكند، رازى كه هيچكس از آن خبر ندارد.
عدّهاى از منافقان تصميم شومى گرفتهاند. آنها وقتى ديدند پيامبر آن مراسم با شكوه را در غدير خُمّ برگزار كرد و از همه مردم براى على عليهالسلام بيعت گرفت، جلسهاى تشكيل دادند و تصميم گرفتند تا پيامبر را ترور كنند.
وقتى كه آنها خبر دار شدند كه پيامبر در شب از «عَقَبه هَرشی» عبور مىكند در دل شب خود را به بالاى اين كوه رساندند.
آنها چهارده نفر هستند و مىخواهند با نزديك شدن شتر پيامبر، سنگ پرتاب كنند.
آن وقت است كه شتر پيامبر از اين مسير باريك خارج خواهد شد و در دل اين درّه عميق سقوط خواهد كرد و با سقوط شتر، پيامبر كشته خواهد شد. اين نقشه آنهاست و آنها منتظرند تا لحظاتى ديگر نقشه خود را اجرا كنند.
اگر يادت باشد خدا به پيامبر قول داده است كه او را از فتنهها حفظ مىكند. براى همين است كه خدا جبرئيل را مىفرستد تا او به پيامبر خبر بدهد. جبرئيل نام آن منافقان را براى پيامبر مىگويد و پيامبر با صداى بلند آنها را صدا مىزند.
صداى پيامبر در دل كوه مىپيچد، منافقان با شنيدن صداى پيامبر مىترسند.
عمّار و حُذيفه، شمشير خود را از غلاف مىكشند و از كوه بالا مىروند، منافقان كه مىبينند راز آنها آشكار شده است، فرار مىكنند.
خدا را شكر كه صدمهاى به پيامبر نرسيد! حُذيفه، نفسنفسزنان مىآيد و به پيامبر خبر مىدهد كه منافقان فرار كردهاند.
اكنون حُذيفه منافقان را شناخته است، امّا پيامبر از او مىخواهد كه هيچگاه نام آنها را فاش نكند.
آرى، پيامبر ما، جلوه مهربانى خداوند است، نمىخواهد نام دشمنان خود را فاش سازد!
اين منافقانى كه امشب نقشه ترور پيامبر را داشتند كسانى هستند كه سالهاست مسلمان شدهاند، امّا آنها امروز براى رسيدن به رياست و حكومت، حاضر هستند هر كارى بكنند.
آنها مىدانند كه على عليهالسلام، همه خوبىها را در خود جمع كرده است و فقط او شايستگى رهبرى را دارد، امّا عشق به رياست، لحظهاى آنها را رها نمىكند و آرام نمىگذارد.