اين خانه، خانه نااميدى نيست
هر سفر كه به مدينه مىروم، سعى مىكنم ساعتى را در يكى از نخلستانهاى آنجا سپرى كنم. قدم گذاشتن در نخلستانها حسّ عجيبى دارد، شايد علّت آن، اين است كه نخلستان، مرا به گذشتههاى دور مىبرد، شهر مدينه كه پر از هتل و ساختمان شده است، براى همين وقتى قدم در نخلستان مىگذارم، گويى به صدها سال قبل باز مىگردم و به جستجوى گمشده خويش مىپردازم.
امشب هم به نخلستان آمدهام، در گوشهاى خلوت كردهام، ماه در آسمان است، هوا صاف است، نسيم خنكى مىوزد، من كنار نخلى در تاريكى نشستهام.
حسّى عجيب به سراغم مىآيد، لپ تاپ را روشن مىكنم و شروع به نوشتن مىكنم، به راستى من كجا هستم؟ اينجا چه مىكنم؟ بايد به تاريخ سفر كنم، به سال ششم هجرى…
* * *
صدايى به گوشم مىرسد، يكى دارد آيات قرآن را مىخواند، اين صدا از كجاست؟ صداى آب هم مىآيد. از جا برمىخيزم، جلو مىروم، يكى در اينجا از چاه آب مىكشد، درختان خرما را آبيارى مىكند. سطل آب را داخل چاه مىاندازد و آنرا بالا مىكشد و آب را پاى نخلها مىريزد.
او على عليهالسلام است كه در دلِ شب اينگونه كار مىكند، سال ششم هجرى است، وضع اقتصادى مسلمانان خوب نيست، امسال باران كم آمده است و خشكسالى است، على عليهالسلام هم كه از مال دنيا بهره زيادى ندارد، او به اينجا آمده است تا اين نخلستان را آبيارى كند و در مقابل مقدارى جو به عنوان مزد خود بگيرد.
على عليهالسلام امشب تا صبح اين نخلستان را آبيارى مىكند، او خدا را شكر مىكند كه خدا حسن و حسين عليهماالسلام را شفا داد و ديگر وقت آن است كه او به نذر خود وفا كند. چند روز پيش حسن و حسين عليهماالسلام بيمار شدند، على عليهالسلام نذر كرد كه اگر خدا فرزندانش را شفا دهد، روزه بگيرد، شكر خدا حسن و حسين عليهماالسلام خوب شدند، او فردا مىخواهد روزه بگيرد، فاطمه هم فردا را روزه مىگيرد، در خانه على عليهالسلام، خدمتكارى به نام «فضّه» زندگى مىكند، او هم تصميم گرفته است فردا روزه بگيرد.
على عليهالسلام با قدرت هر چه تمامتر از اين چاه آب مىكشد و درختان را آبيارى مىكند، صبح كه فرا برسد، صاحب نخلستان به اينجا خواهد آمد، او وقتى ببيند كه على عليهالسلام همه نخلستان را از آب سيراب كرده است، مزد او را خواهد داد. على عليهالسلام خوشحال است كه غروب فردا بر سر سفره آنان غذايى خواهد بود.
* * *
ساعتى است كه آفتاب طلوع كرده است، اكنون على عليهالسلام با دست پر به خانه مىرود، در دست او مقدارى جو است، فكر مىكنم با اين قدار جو مىتوان پنج قرص نان پخت.
وقتى او به خانه مىرسد، فاطمه عليهاالسلام به استقبال على عليهالسلام مىآيد، وقتى على عليهالسلام نگاهى به فاطمه عليهاالسلام مىكند، همه خستگى او برطرف مىشود.
ساعتى بعد فاطمه عليهاالسلام كنار آسياب دستى مىنشيند و مشغول آسياب كردن مىشود تا با تهيّه آرد بتواند نان بپزد.
* * *
نزديك اذان مغرب است، على عليهالسلام به مسجد رفته است، بلال، اذان مغرب را مىگويد، همه پشت سر پيامبر نماز مىخوانند. على عليهالسلام بعد از نماز به خانه مىآيد، فاطمه عليهاالسلام سفره افطار را پهن كرده است، همه اهل خانه (على، فاطمه، حسن، حسين، فضّه) گرد سفره مىنشينند.
به سفره على عليهالسلام نگاه مىكنم، يك ظرف آب و پنج قرص نان!!
همه منتظرند تا على عليهالسلام دست به سفره ببرد، على عليهالسلام دست دراز مىكند تا نان را بردارد كه ناگهان صدايى به گوش مىرسد: «سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من فقيرى مسلمان هستم، از غذاى خود به من بدهيد كه من گرسنهام».
على عليهالسلام نگاهى به فاطمه عليهاالسلام مىكند، از فاطمهاش اجازه مىگيرد، فاطمه عليهاالسلام لبخند رضايت مىزند، حسن و حسين عليهماالسلام و فضّه هم با لبخندى رضايت خود را اعلام مىكنند، على عليهالسلام نانها را برمىدارد و به سوى در خانه مىرود و نانها را به فقير مىدهد.
اهل اين خانه با آب خالى افطار مىكنند، آنان امشب گرسنه مىمانند.
* * *
فردا شب بار ديگر همه سر سفره نشستهاند، على عليهالسلام امروز مقدارى جو به خانه آورده است و فاطمه عليهاالسلام آنرا آسياب كرده و با آن نان پخته است. به سفره فاطمه عليهاالسلام نگاه كن باز يك ظرف آب و پنج قرص نان!
على عليهالسلام بسم اللّه مىگويد و دست مىبرد تا نان را بردارد كه ناگهان صدايى به گوش مىرسد: «سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من يتيم هستم، پدرم در راه اسلام شهيد شده است. به من غذايى بدهيد».
بار ديگر على عليهالسلام به همه نگاه مىكند، همه لبخند رضايتى بر لب دارند، على عليهالسلام نانها را برمىدارد و به در خانه مىرود و به آن يتيم مىدهد. امشب نيز اهل اين خانه با آب خالى افطار مىكنند.
* * *
شب سوم است، همه سر سفره نشستهاند، على عليهالسلام امروز نيز مقدارى جو به خانه آورده است و فاطمه با آن نان پخته است. همه سر سفره نشستهاند كه صدايى به گوش مىرسد: «سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من اسير هستم! گرسنهام، از غذاى خود به من بدهيد».
در خانه ديگر هيچ چيزى يافت نمىشود، اهل اين خانه از صبح تاكنون هيچ نخوردهاند، اين كه به در خانه آمده است، اسيرى است كه بتپرست است، به راستى على عليهالسلام چه خواهد كرد؟
اهل اين خانه هرگز كسى را نااميد از در خانه خود بازنمىگردانند، آنها همگى كريمند.
على عليهالسلام نانها را در دست مىگيرد آنرا به اسير مىدهد و به داخل خانه برمىگردد. امشب نيز اهل اين خانه گرسنه مىمانند.
* * *
امشب على عليهالسلام سر خود را پايين مىگيرد، كاش چيز ديگرى در اين خانه يافت مىشد، تنها چيزى كه در اين خانه پيدا مىشود، سفره خالى است.
به خدا هيچكس نمىتواند بزرگى اين خانه كوچك را به تصوير بكشد. فرشتگان مات و مبهوت اين صحنهاند، آنها مىدانند كه هرگز ديگر شاهد چنين منظرهاى نخواهند بود. اين اوج ايثار است. اوج مردانگى است. غذاى خود و خانوادهات را به بتپرست بدهى، زيرا او به تو پناه آورده است، اين اوج انسانيّت است! آرى، فرشتگان اكنون مىفهمند كه چرا خداوند از آنان خواست كه به آدم سجده كنند. آنها امشب به سجده خود افتخار مىكنند!
درست است كه در اين خانه غذايى يافت نمىشود؛ امّا فاطمه عليهاالسلام با لبخندش براى على عليهالسلام بهشتى ساخته است. بهشتى كه على عليهالسلام آن را با بهشت خدا هم عوض نمىكند. فاطمه عليهاالسلام بهشت على عليهالسلام است.
* * *
صبح روز بيست و پنجم ذىالحجّه فرا مىرسد، صداى در خانه مىآيد، پيامبر به ديدار اهل اين خانه آمده است، فاطمه نماز مىخواند، پيامبر با يك نگاه همه چيز را مىفهمد، اثر گرسنگى را در آنان مىيابد. نگاهى به آسمان مىكند و دعا مىكند.
جبرئيل نزد پيامبر مىآيد و به او مىگويد: اى محمّد! خدا در مقام خاندان تو، اين سوره (سوره هل أتى يا سوره انسان) را نازل كرده است:
بِسْمِ اللّه الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ هَلْ أَتَى عَلَى الاْءِنسَـنِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْـٔا مَّذْكُورًا …إِنَّ الْأَبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِن كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا…وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَ يَتِيمًا وَ أَسِيرًا ….
آيا زمانى طولانى بر انسان نگذشت كه او هيچ چيزى نبود و از او هيچ ياد و نشانى به ميان نبود؟
ما انسان را آفريديم و او را بينا و شنوا قرار داديم و راه سعادت و گمراهى را به او نشان داديم. ما براى كسانى كه كفر ورزند عذابى دردناك آماده كردهايم.
در روز قيامت، مؤنان از آب گوارا سيراب خواهند شد كه با عطر خوشى آميخته است، فقط آنان از آن چشمه مىنوشند، آنان كسانى هستند كه به نذر خود وفا مىكنند و از روز قيامت در هراس هستند و غذاى خود را به فقير و يتيم و اسير مىدهند در حالىكه خودشان به آن نيازمند هستند، آنان اين كار را به خاطر خدا انجام مىدهند و هرگز انتظار پاداش و سپاس از ديگران ندارند… و خدا هم به آنان بهشت خويش را ارزانى مىدارد…
لبخندى بر چهره پيامبر مىنشيند و چنين مىگويد: «خدا به شما نعمتى داده است كه هرگز تمامى ندارد، بر شما مبارك باد اين مقامى كه خدا به شما داده است، خوشا به حال شما كه خدا از شما راضى است و شما را به عنوان بندگان برگزيده خود انتخاب نمود. خوشا به حال كسى كه با شما باشد زيرا خدا به شما مقام شفاعت را داد».
اكنون موقع آن است كه دعاى پيامبر مستجاب شود، فرشتگان از آسمان كاسه غذايى را مىآورند، كاسه بزرگى كه به اندازه پنج نفر غذا در آن است. بوى غذاى بهشتى همه جا مىپيچد، گويا اين غذا آبگوشت است و گوشت زيادى در آن يافت مىشود، همه سر سفره مىنشينند و از آن غذا مىخورند و سير مىشوند.
پيامبر، خدا را شكر مىكند كه همانگونه كه مريم عليهاالسلام در دنيا از غذاى بهشتى ميل كرد، خاندان او هم از غذاى بهشت ميل مىكنند.
* * *
به راستى آن كاسه بهشتى كجاست؟
آن كاسه اكنون نزد امام زمان عليهالسلام است، وقتى او ظهور كند، آن كاسه را آشكار مىكند و با آن غذا ميل خواهد كرد.