ماجرای دندان من در عصر انقلاب
خسته و کوفته پس از کار و دریافت دخترک از پیش مهد مادربزرگ، با چشمانی نیمه باز و به همراه خمیازههای بابای دخترک به سمت دندانپزشکی رهسپار شدیم…
پس از واریز مبلغ ویزیت به سمت اتاق خانم دکتر حرکت نمودیم… یا علی… چشم غره ای به بابای دخترک که اگر کمی سرت سمت اتاق خانم دکی بچرخه باید بدون فوت وقت به سمت عکس گرافی چشم و گردن بروی….
خودم را برای نق زدن خانم دکی آماده کردم…. تا اسمم را صدا زدند، گفت اوه اوه حاج خانوم هست، بدیم تو موها را…. البته کدام تو، من نفهمیدم….
خانم دکی جان، لطف کردند موهای افشون شده را زیر کلاه بقول خودش تو داد….
منم با لبخند رضایت وارد شدم…
ناخودآگاه گفتم سلام خانم دکی جان…
خندید گفت حاج خانوم شمام آره….
گفتم من حاجی نشدما…
دهان بی حس شد و چشمان منم بی حس….
گفت میخوای بخوابی! گفتم والا خیلی خسته ام شمام که خانوم دکی جون هستی و خیالم راحت… فقط قبل خواب… اون پسر چندش بدجور توی کف موهات بود خداییش موهات خیلی قشنگه….
گفت میخوای بری بالای منبر برای نصیحت…
گفتم ول کن دکی جون، خوابم میاد حس بالا رفتن ندارم، بعدشم با بی حسی دندان و منبر ….
چشامو بستم و خدا رو شکر کردم که انقلاب ما چه نعمتی هست با خیال راحت بخاطر ارج نهادن به مقام زنان زیر دست خانم دکتر هستیم….
نوبت عکس شد، رفتم عکس بندازم …
برگشتم، بی هوا گفتم یا حضرت عباس، شیفت دکتر تمام شد، رفت شما اومدید؟
دیدم میخنده و گفت خودمم دکی جون…
در حالیکه خودمم نمیفهمیدم با آن تیپ دهان چی میگم و با اوضاع فجیع بازم گفتم مقنعه کجا بود؟ بخدا من زیرآب نزدم…
گفت من مامانم معلم و طلبه هست و از قضا معلم دین و زندگی خیلی هم حساس…. مقنعه توی کیفمم و چادر توی ماشینم…
هیچ نصیحتی به دلم نمی نشست، ولی باحال بود حرفت…
فعلا تحت تاثیرم و مقنعه سر کردم…