02 مرداد 1403
توی مطب نشسته بودم، میدونستم اگه اول وقت نرم تا ساعت ۱۰ شب باید منتظر بمونم… بخاطر همین یکساعت قبل از حضور دکتر رفتم. سه نفر اونموقع داخل مطب بودند، که با من چهار نفر شدیم. یکی چادری، یکی مانتویی و یکیام هیچیای… کمکم مطب شلوغ شد، همه از… بیشتر »
نظر دهید »
10 اردیبهشت 1403
سر خاک باباجونه و ننه خانوم نشسته بودم، یک پیرمرد و پیرزن داشتند رد میشدند پیرمرد به پیرزن گفت همش تخصیر توئه من شکم آوردم، صددفعه گفتم اینقه شفته به خیک من نبند… یکدفعه پوقی زدم زیر خنده، پدر دخترک گفت خجالت بکش مردم سر خاک امواتشان گریه میکنن… بیشتر »
20 اردیبهشت 1402
دو تا دختر خانم قشنگ داشتند در پیادهرو میرفتند، من هم در حال عبور از قسمت پایانی خیابان و رفتن به پیادهرو بودم و اصلا حواسم بهشون نبود رگ سیاتیک و اسپاسم و در کنارش سردرد مزید بر علت شده بود که همچون لاک پشت حرکت کنم، یکدفعه اونیکه شال روی سرش بود به… بیشتر »
13 اردیبهشت 1402
اسمی از یک بانوی به تمام عیار شنیده بودم ولی از وقتی در دنیای واژگان آثارش قرار گرفتم، توانستم دریابم: نوشتههای از دل برآمده حاجیه خانم امین حکایت از آن داشت که او پس از آنکه عشقِ به علم خود را به درجه اعلی رساند، آن را، یعنی خویشتن را با نوشتن بسط… بیشتر »