10 اردیبهشت 1403
سر خاک باباجونه و ننه خانوم نشسته بودم، یک پیرمرد و پیرزن داشتند رد میشدند پیرمرد به پیرزن گفت همش تخصیر توئه من شکم آوردم، صددفعه گفتم اینقه شفته به خیک من نبند… یکدفعه پوقی زدم زیر خنده، پدر دخترک گفت خجالت بکش مردم سر خاک امواتشان گریه میکنن… بیشتر »
نظر دهید »
20 اردیبهشت 1402
دو تا دختر خانم قشنگ داشتند در پیادهرو میرفتند، من هم در حال عبور از قسمت پایانی خیابان و رفتن به پیادهرو بودم و اصلا حواسم بهشون نبود رگ سیاتیک و اسپاسم و در کنارش سردرد مزید بر علت شده بود که همچون لاک پشت حرکت کنم، یکدفعه اونیکه شال روی سرش بود به… بیشتر »
13 اردیبهشت 1402
اسمی از یک بانوی به تمام عیار شنیده بودم ولی از وقتی در دنیای واژگان آثارش قرار گرفتم، توانستم دریابم: نوشتههای از دل برآمده حاجیه خانم امین حکایت از آن داشت که او پس از آنکه عشقِ به علم خود را به درجه اعلی رساند، آن را، یعنی خویشتن را با نوشتن بسط… بیشتر »
07 اسفند 1401
روسری کامل از سرش افتاده بود… خدایی بالای سر هست و قبر و قیامتی هم پیش رو… بعد از مرگ، توی یک وجب جا میذارن… چرا دروغ، ماشاءالله حس کردم دو سالی هست موهایش را شانه نکرده و شانه با موهایش احساس غربت میکند. نوبت دریافت داروهایم شد، به… بیشتر »
20 بهمن 1401
خسته و کوفته پس از کار و دریافت دخترک از پیش مهد مادربزرگ، با چشمانی نیمه باز و به همراه خمیازههای بابای دخترک به سمت دندانپزشکی رهسپار شدیم… پس از واریز مبلغ ویزیت به سمت اتاق خانم دکتر حرکت نمودیم… یا علی… چشم غره ای به بابای دخترک… بیشتر »