قدم به قدم تا پله آخر
پله ها را آهسته و قدم به قدم بالا میرفتم…
اعتقاد خاصی داشت حتما کادوی تولدم را به قمری بخرد، میگفت هر کسی دهه کرامت بدنیا نمیاد هر کسی وسط ولادت بی بی خانوم و شاه ایران اونم دقیقا روز شاهچراغ….
دلم پرکشید به خاطرهای که هر سال تعریف میکرد:
ساعت ۱۴ روز سه شنبه ششم ذی القعده پا به خونمون گذاشتی، تنها فرزند بیمارستانی خانواده بودم، بین همه ذوق خاصی بوده و همه پسرخالهها و پسرعمهها و داداشام و ابجیام در تدارک ورود من بودند و این شد سرآغاز فسقلی عزیزدردونه بودن پسرای فامیل باشم و از قضا همین آقایون به مادربزرگم گفتن برو دنبال نی نی، بقیه کارهای غذا با ما… و هنرآفرینی رقم میخورد و بقولی زائو بی غذا میماند بعله بجای نمک، پودر لباسشویی در غذا خالی میشود و همه کاچی اماده شده خورده میشود… بعد سراغ اسپند دود کردن میروند، گوسفند از دستشان فرار میکند با کلی گل و پاپیون که به سرش زده بودند…. تخم مرغ های رسمی مادربزرگ تماما به پاقدمم میشکنند که برای جوجه شدن کنار رفته بودند… و در آخر مادربزرگ و غصه کلی گوشت چرخ کرده قل قلی شده در کله گنجشکی با تاید و کف روی گاز….
و لطف پسران و طعم آلوچه از وسط نصف شده به من فلکزده در روز اول پا به عرصه خاکی گذاشتن….
همیشه همینجا با قهقهه همه پایان مییافت و بعد با افتخار میگفتن اسمتو ما پسرا گذاشتیم خداییش قشنگه…. و شعر همیشگی به افتخار روز شاهچراغ..
شاهچراغ خاک تو از مشک برتر است
چون مرهمی به جان و دل ریش مضطر است
به پله اخر رسیدم و به فکر اینکه یک روزی به پله آخر زندگیم میرسم و چه خاطرهی نیکویی از خودم بجای میگذارم و به یاد پسرخالههای دیگر بین ما نیستند و خندههایشان یا پسرعمههایی که سرفههای شیمیایی بودن در دوران کرونا امانشان نداد… و همین باعث شد قلم برای نوشتن کتابم در دستم محکمتر شود تا شاید از منم خاطرهای….