صحنههای ناب به یاد ماندنی
دو تا دختر خانم قشنگ داشتند در پیادهرو میرفتند، من هم در حال عبور از قسمت پایانی خیابان و رفتن به پیادهرو بودم و اصلا حواسم بهشون نبود رگ سیاتیک و اسپاسم و در کنارش سردرد مزید بر علت شده بود که همچون لاک پشت حرکت کنم، یکدفعه اونیکه شال روی سرش بود به اونیکه دست از حجاب اجباری ما مزدوران برداشته بود، گفت الان بهت گیر میده، با صدای بلند گفت: من از این بترسم مگه کی هست از اون گندههاشون هم نمیترسم، همین لحظه گربهای که جایگاهش همیشه جلوی درب جیگرکی هست و جیگر به رگ میزند، اومد جلوش، بنده خدا بیقصد و غرض اومد، آنچنان جیغ اللهاکبری زد و پرید بغل دوستش، سعی کردم خونسرد باشم و نخندم که دیدم دوستش از خنده پهن زمین شد و گفت آبروریز تو از گربه فسقلی میترسی بعد کری میخونی…
الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِى الصَّدَقَاتِ وَ الَّذِينَ لَا يَجِدُونَ إِلَّا جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللهُ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ