صبح ساعت ۷ دست در دست مامان راهی مدرسه شدم ولی گفتن دخترونه نوبتش ظهر هست ساعت ۱۲.
ولی…
ظهر که رفتیم گفتن ساعت ۱۰ بوده و تقسیم کلاسها شدن، همه التماس میکردن کلاس خانم … دخترمون نباشه، منم مبهوت بچههایی که گریه میکردن برام تعجب داشت خوب مگه مدرسه گریه داره… معلوم شد شاگرد خانم بداخلاق خطکش بدست نیستم و برعکس معلم خیلی مهربانی هست ولی چشم و دلم پیش خانم بداخلاق بود تا اینکه دو ماه آخر معلممون بخاطر عمل حنجره نیومد و من شدم شاگرد خانم بداخلاق…. برخلاف حرف همه حس کردم خیلیم خوبه… و هر سال باید کادو میخریدم براش حتی یک شاخه گل و همه متعجب بود
۱۴ سال گذشت برای طرح روش تدریس، رفتم مدرسه ابتدایی و با یک دسته گل بزرگ وارد مدرسه شدم تا گفتم خانم فلانی… همه معلمها تعجب کردن بجز چند معلم قدیمی… پنج سالی بود که دیدنش نرفته بودم، تا منو دید بغلم کرد و اشک ذوق ریخت وقتی گفتم اومدم باز شاگردتون بشم… قرار شد هفتهای دو روز برای کارورزی کلاس خودش برم و این اوج خوشحالی من…
زنگ تفریح تمام شد مربی بهداشت، خانومی ریز و میزه با صدای نازکش گفت: خانم… خیلی بداخلاقه دفعه اول اینطوری دیدمش نسبتی باهم دارید… خیلی محکم گفتم اره مگه متوجه نشدی… خندید گفت پس الکی نبود بغلت کرد با اون اخلاقش… گفتم اره دانش آموزش بودم ولی از شانس بدم این سعادت فقط دو ماه نصیبم شد چشماش گرد زد بیرون….
کارورزی میرفتم تا اینکه وقت حج شد و بنا شد من جایگزین معلمم باشم… و رضایت خانم بداخلاق سبب شد سال بعد جایگزین یکی از معلمها بشم که زایمان کرده بود….
روز آخر به مربی بهداشت گفتم: همیشه معلمهای به ظاهر بداخلاق باعثرشد ما میشن، یادمون باشه هیچوقت برچسب به کسی نزنیم که یک روزی بهمون برچسب میزنند…
امروز به یاد تمام زحمات معلم عزیزم، چند شاخه گل محمدی شدم بر مزارش که هیچکس اوی واقعی را نشناخت
مامان دیشب بهم گفت: بهم گفته یکم آبهویج بخور، هر چی تلاش کردم زبونم نچرخید به کسی بگم بخره، حالا هر کدوم یه جور ادا میان، اون همه قم پر میکنه، اون میگه کلاست رفته بالا….
توی دلم میگم خوب بجای پیشنهاد، براش میخریدی آدم حسابی….
بعد از کلی سروصدا با دخترک، بالاخره اون پیروز مثل همیشه، ما مغلوب به سمت پیکنیک خانوم… شیشه آب هویج برداشتم، مامان مامان اینو بگیر، زود بپوش تا بریم. نه نه من نمیام خودتون برید، حالا من یه چیزی گفتم، چند خریدی؟
با کلی اصرار راهی شدیم به سوی باغ گل رفیق صمیمی بابا…
اصلن گل چیدن یک صفایی داره، مش یوسف میخنده خوش اومدید و بعدش خانومش دم در میاد، با لهجه شیرین کاشی، داخل میرویم. طبق روال مامان بسته سوهان را روی ورودی در اتاق میذاره.
مش یوسف میگه گل میخوای بچینی دخترم، برق چشمام کل منطقه رو فرامیگیره، ته باغ را نشان میده، بال درمیارم….
به پدر دخترک نگاه میکنم میگم چاقو یا قیچی نداری، میگه دیگه چی میخوای… بذار برم از مش یوسف بگیرم، میگم نه نه زشته…
به هر زحمتی بود گلهای انتخابی با خارهای فراوان میچینم…. پدر دخترک میاد یه شاخه گل بچینه میگه اوه چه شکلی اینا رو جدا میکنه بابا کلی تیغ داره….
ناخواسته صدای درونم بلند میشود و میگویم وقتی برایت مهم باشد خارها برایت اهمیت ندارن و تمام تلاشت را میکنی… زندگی نیز همین است رسیدن به هدف، سختیها و خارها را هموار میکند
تا ساعت ۳.۳۰ بامداد بیدار بودن و صبح ساعت ۴.۳۰ بیدار شدن و روز بیداری و از خستگی بدنم بیحس شدن، و فکر همیشگی نکنه دارم ام اس هم میگیرم، شل از کمر به پایین و سنگین شدن سر مزید بر فکر شد…
به هر بدبختی بود و ترس از آمپول و دکتر، دخترک رو زیر پتو قایم کردم تا پدرش لباسها رو یواشکی بردارد… و اینجاست که لعنت بر زبان بیمغز خودم میفرستم، اصلا نونم نبود آبم نبود چرا به پدر دخترک گفتم برو کلاس زبان… اصلا یک مرد جوان چرا باید پیشرفت کنه….
بالاخره یواشکی رفت تا کتاب زبان بخرد…. دخترک قول داد گوشی بده ساکت میشم بخوابی و اوکی اوکی گفت…
برای بار پنجم گوشی زنگ خورد، بازم فکر کردم پدر دخترک هست و کدوم فروشگاه کتاب بخرم…. و گوشی ندادن دخترک …. یک جیغ بنفش زدم که همه همسایهها شنیدن… گوشی رو لرزان با چشمانی گرد آورد… نگاه به شماره … وای اینکه غریبس… با صدای خفه سلام بفرمایید از واحد تولید محتوای سامانه….
چقدر خجالت کشیدم، جالب کار یادم نمیاد چوقت قبول به همکاری کردم، خودش فهمید اوضاع خرابس، ایتا کنم براتون….
و دعوای با دخترک، قهر دخترک و وسایل زیر بغل، و دویدن سمت خونه مامان من….
ابروی رفته، گلوی ورم کرده، دختر رفته… اصلا چرا باید به فکر پیشرفت یک مرد بود…. از همه بدتر جیغ بیادب…. تلنگری که دیگر جوان نیستم و ۳۵ سالگی یعنی پیر شدن و تغییر کردن…
هر چه سعی در تمرکز دارم، نمیشود
تمام معادلات ذهنیام بهم ریخته است
دلم میخواهد به کسانی که میگویند عربها چرا کاری نمیکنند، از اینستاگردی، نتگردی، قبول نشدن در مصاحبه و …. بگویم لال شوید ولی زبانم قفل شده است
هر چند دقیقه یکبار بطور اتوماتیک چشمانم، آب اهدا میکنند برای کودکان بی آب…
از ژست تحلیل بدم امده است… کاش سکوت کنند و تحلیلهای آن عده بی وجدان را گوش نکنند ولی ظاهر و باطن متفاوت این زمان است که خود را نشان میدهد….
سکوت میکنم…
با قلم، اشک بر صفحه میگذارم و ایمان که نه، یقین دارم لحظات پایانی این غده سرطانی هست… سرطان روزهای پایانی تلاش مضاعف میکند هر چند زیان به بار می آورد ولی از بین میرود…
این نفس بیشک نفس پایانی هست
و حتی شک دارم نتانیاهویی دیگر در فلسطین باشد با صدراعظم نازی و هیتلر نسبش بار بسته است و رفته است…
سخت است ولی ایمان دارم تا چند روز دیگر قبرهای خانوادگی گلباران میشود و همگی در صفوف نمازجماعت الحمدلله علی هدانا….یا مُجیبُ یا اَللّهُ یا جَوادُ یا اَللّهُ یا ماجِدُ یا اَللّهُ یا مَلِیُّ یا اَللّهُ یا وَفِیُّ یا…
کیک بدست مشت کردهی کودک دیدم با تمام قوا گفتم، دیگر صهیونیست، نیست شد و نتانیاهو به داعش، صدام و…. پیوست
#طوفان_الاقصی
#خانواده_جبهه_مقاومت
چه خوب است تا در افق کربلاییِ تاریخِ خودمان تأمّل کنیم و ببینیم بین کربلایِ تاریخی حضرت اباعبدالله«علیهالسلام» و کربلای ما که نمادی مثل حاج قاسم سلیمانی را به عنوان شهید در خود دارد؛ چه نسبتی وجود دارد؟ و از این جهت با نظر به نسبت شهدای عاشورا و شهید و شهادت که شهید حاج قاسم سلیمانی در این زمانه نماد آن است، به آینده تاریخی خود فکر کنیم. به امید اینکه روشن شود ما در این تاریخ در کجای نهضت اباعبدالله«علیهالسلام» قرار داریم و نهضت اباعبدالله«علیهالسلام» چگونه ما را فرا گرفته است و آیا آن یگانگی که یاران حضرت توانستند در نسبت با حضرت در کربلا از خودشان شکل دهند، ما در همان سنت، در این تاریخ میتوانیم آن یگانگی را از خود نشان دهیم؟ آیا میتوانیم آن حضور را ذیل نماد آغازگراین تاریخ یعنی ذیل حضرت امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه» و با افقی که شهید حاج قاسم سلیمانی برای ما به ظهور میآورد، به دست آوریم؟ این است آنچه امروز باید به آن بیندیشیم تا اولاً: از نهضت حضرت اباعبدالله«علیهالسلام» بهره کامل را ببریم و ثانیاً: با فهم درست جایگاه شهادت در امروز تاریخ خود با نظر به دو بستر دیروز عاشورایی و امروز عاشوراییمان، در عالیترین حضور، موقعیت خود را شکل دهیم و به سخن رهبر معظم انقلاب بیندیشیم که فرمودند:
«شهدا مایه رونق حیات معنویاند در کشور. حیات معنوی یعنی روحیه، یعنی احساس هویّت، یعنی هدفداری، یعنی به سمت آرمانها حرکتکردن، عدم توقّف؛ این کار شهدا است؛ این را هم قرآن به ما یاد میدهد. شهدا تا هستند، با تن خودشان دفاع میکنند، وقتی میروند، با جان خودشان: «وَ یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنون؛» ببینید این استبشار، مال بعد از رفتن است. تا هستند، جانشان و تنشان و حرکت مادّیشان در خدمت اسلام و در خدمت جامعه اسلامی است، وقتی میروند، معنویّتشان، صدایشان تازه بعد از رفتن بلند میشود. نطق شهدا بعد از شهیدشدن باز میشود، با مردم حرف میزنند - بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم- با ماها دارند میگویند؛ [باید] ما گوشمان سنگین نباشد تا بشنویم این صدا را… مهم این است که ما بشنویم این صدا را… اگر این پیام را بشنویم، روحیهها قوی خواهد شد، حرکت، حرکت جدّیای خواهد شد… روزبهروز اینها زندهتر میشوند.»(۱۴ آبان ۹۷)