توقف در قصر
کاروان کاملا از رفتن به کوفه منع شد، تا منزلگاه پایانی یعنی نینوا فاصلهای نداریم.
در منزلگاه «قصر بنی مقاتل» توقف کوتاهی داشتیم. این کاروانسرا را به آن جهت مقاتل نام نهاده بودند که ساختمان و بنای موجود در آن مکان متعلق به «مقاتل بن حسان بن ثعلبه» بود و پس از آن به واسطه عبور امام از این مکان در میان شیعیان قداست یافته است.
********
امام حسین (ع) با دیدن خیمه برافراشتهای از صاحب خیمه سوال فرمود، گفتند متعلق به «عبیدالله بن حر جعفی» است. عبیدالله از اشراف کوفه بود که به جنگاوری شهره بود. با خبردار شدن از حرکت امام به سمت کوفه و اطلاع از قصد قیام امام، از کوفه بیرون آمد و در میانه راه و در قصر بنی مقاتل با کاروان امام مواجه شد. امام «حجاج بن مسروق» را به خیمه او فرستاد تا برای یاری امام به کاروان بپیوندد، اما او در پاسخ فرستاده امام اعلام کرد که تمایلی به دیدار و مواجهه با امام ندارد.
حضرت خود برخاست و به خیمه او رفت و بعد از سپاس خدا فرمود: «ای مرد در گذشته خطا بسیار کردی و خداوند تو را به اعمالت مؤاخذه میکند، آیا نمیخواهی سوی او بازگردی و مرا یاری کنی تا جد من روز قیامت، نزد خدا شفیع تو باشد؟
عبیدالله در پاسخ گفت: یابن رسول الله! اگر به یاری تو آیم، همان اول کار پیش روی تو کشته میشوم و نفس من به مرگ راضی نیست، ولی این اسب مرا بگیر؛ به خدا قسم تاکنون هیچ سواری با آن در طلب چیزی نرفته مگر این که به هدف خود رسیده و هیچکسی در طلب من نیامده، مگر این که از او سبقت گرفته و نجات یافتهام.
امام از او روی برگرداند و فرمود: نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو، اما از اینجا بگریز و برو! نه با ما باش و نه بر ما! زیرا اگر کسی صدای استغاثه ما را بشنود و اجابت نکند، خداوند او را به رو در آتش جهنم میاندازد و هلاک میشود. آنگاه امام به خیمه خود بازگشت.
اما در همین اثنا «انس بن حارث کاهلی» که او نیز مانند عبیدالله برای فرار از حضور در قیام امام حسین (ع) از کوفه خارج شده بود، گفتگوی امام حسین(ع) با عبیدالله بن حر را شنید و پس از آن نزد امام آمد و گفت: «به خدا سوگند از کوفه خارج نشدم جز به این سبب که همانند عبیدالله بن حر، جنگیدن در کنار تو را ناخوش داشتم، ولی خداوند یاری تو را در دلم انداخت و به همراهی با تو برانگیخت.»
در همین منزلگاه بود که «عمرو بن قیس مشرقی» به همراه پسر عموی خود به خدمت امام آمد و سؤالی از آن حضرت نمود. امام پرسید: آیا برای یاری من آمدهاید؟ گفت: خیر زیرا من مردی عیالوار هستم و از طرفی مالالتجاره زیادی از مردم نزد من است، نمیدانم سرنوشت این کار به کجا میرسد و صلاح نیست که مال و امانت مردم در دست من ضایع شود! پسر عموی او هم شبیه همین حرفها را تکرار کرد! حضرت فرمود: بروید و اینجا نمانید و فریاد مرا نشنوید، زیرا هر که فریاد مرا بشنود و یاریام نکند، بر خدای عز و جل حق است که او را در آتش سرنگون کند