گفت: واقعا دنیا پر از ظلم شدت و کاریش هم نمی شه کرد و خیلی خسته شدم و امیدی به آینده ندارم.
گفتم: تو واقعا مسلمونی؟!
گفت: چطو مگه؟!
گفتم: چون یکی از مهم ترین اعتقادات یک مسلمان به خصوص شیعه اعتقاد به مهدویت است و مهدویت یعنی امید همیشگی به آینده ای روشن. (1)
پی نوشت:
۱) یمْلَأُ الْأَرْضَ عَدْلًا کمَا مُلِئَتْ جَوْراً یرْضَی بِخِلَافَتِهِ أَهْلُ السَّمَاءِ وَ الطَّیرُ فِی الْجَو (1): زمین را پر از عدل کند، چنان که پر از ظلم شده باشد؛ ساکنان زمین و آسمان و پرندگان هوا در خلافت وی خشنود خواهند بود.
یکی از بزرگانی که علاقه خاصی بهشون دارم و نور خاصی در چهره شون هست آیتالله جنتی هست خدا حفظشون کنه… بی ریا… ساده… مرد انقلابی… قسمت شده چند باری خدمتشون رسیده بودم… امروز از قضا دیدمشون و خرسند از این بزرگمرد خمیده انقلاب…
یاد وقتی افتادم که دخترک را دید و گفت به به مادر شدی… و این به به … چقدر شیرین بود… این به به یعنی تمام وظایفم یک طرف، تربیت و پرورش نسل انقلابی یک طرف…
نمیدانم چقدر در مورد این شخصیت بزرگوار اطلاعات دارید ولی باید یکم ریزبین باشید کسی که نقل طنزها شده بی دلیل انتخابش نکردن ولی کور خوندن ما مردان بزرگانم را به طنز نالایقان نمیفروشیم…
و اما ماجرا…
محمد حسین جنتی فرزند آیت الله جنتی از نمونه هایی بود که در اوایل انقلاب در جریان یک درگیری کشته شد. آیت الله جنتی نذر کرده بوده که اگر پسرش حسین جنتی که فراری است و روند انقلاب را قبول ندارد دستگیر یا اعدام شود 40 روز روزه شکر بگیرد.او قبل از انقلاب به دلیل ارتباطش با سازمان مجاهدین خلق دستگیر و محکوم به حبس ابد شد. در آبان سال 57 از زندان آزاد شد و پس از اعلام جنگ مسلحانه مجاهدین خلق علیه جمهوری اسلامی به حمایت از سازمان مجاهدین خلق برخاست و فعالیت خود را شدت بخشید. مدتی به همراه همسرش به زندگی مخفی روی آورد. در پاییز 1360 خانه او به محاصره در آمد، پس از درگیری، حسین خود را از پنجره ساختمان به پائین پرت کرد تا فرار کند، اما کشته شد. همسر وی که برای خرید بیرون رفته بود، هنگام بازگشت به وضعیت محل مشکوک شده و از آنجا میگریزد…
بی شک امثال آیت الله جنتی، مردان بی مثال این انقلابند…
قابل توجه آنان که انقلاب را به فساد کشیده، میدانند، ایمان دارم اگر انقلاب به فساد کشیده شده بود مردان انقلاب ساکت نبودند مردانی که جگرگوشه فاسد خود را محکوم کردند…
انقلاب زیبای اسلامی من، ۴۴ ساله شدنت مبارک و شکر از رزق امروز ما….
ژست خاصی گرفت و گفت منکه نمیام راهپیمایی. هر کسی پولش را خورده بره…
خیلی راحت زدم توی برجکش و گفتم، خوب نیا مگه دفعه اول هست نمک خوردن و نمکدون شکستن، دیدیم…. خودمون سفت و محکم پاش میایستیم و میریم….
خسته و کوفته پس از کار و دریافت دخترک از پیش مهد مادربزرگ، با چشمانی نیمه باز و به همراه خمیازههای بابای دخترک به سمت دندانپزشکی رهسپار شدیم…
پس از واریز مبلغ ویزیت به سمت اتاق خانم دکتر حرکت نمودیم… یا علی… چشم غره ای به بابای دخترک که اگر کمی سرت سمت اتاق خانم دکی بچرخه باید بدون فوت وقت به سمت عکس گرافی چشم و گردن بروی….
خودم را برای نق زدن خانم دکی آماده کردم…. تا اسمم را صدا زدند، گفت اوه اوه حاج خانوم هست، بدیم تو موها را…. البته کدام تو، من نفهمیدم….
خانم دکی جان، لطف کردند موهای افشون شده را زیر کلاه بقول خودش تو داد….
منم با لبخند رضایت وارد شدم…
ناخودآگاه گفتم سلام خانم دکی جان…
خندید گفت حاج خانوم شمام آره….
گفتم من حاجی نشدما…
دهان بی حس شد و چشمان منم بی حس….
گفت میخوای بخوابی! گفتم والا خیلی خسته ام شمام که خانوم دکی جون هستی و خیالم راحت… فقط قبل خواب… اون پسر چندش بدجور توی کف موهات بود خداییش موهات خیلی قشنگه….
گفت میخوای بری بالای منبر برای نصیحت…
گفتم ول کن دکی جون، خوابم میاد حس بالا رفتن ندارم، بعدشم با بی حسی دندان و منبر ….
چشامو بستم و خدا رو شکر کردم که انقلاب ما چه نعمتی هست با خیال راحت بخاطر ارج نهادن به مقام زنان زیر دست خانم دکتر هستیم….
نوبت عکس شد، رفتم عکس بندازم …
برگشتم، بی هوا گفتم یا حضرت عباس، شیفت دکتر تمام شد، رفت شما اومدید؟
دیدم میخنده و گفت خودمم دکی جون…
در حالیکه خودمم نمیفهمیدم با آن تیپ دهان چی میگم و با اوضاع فجیع بازم گفتم مقنعه کجا بود؟ بخدا من زیرآب نزدم…
گفت من مامانم معلم و طلبه هست و از قضا معلم دین و زندگی خیلی هم حساس…. مقنعه توی کیفمم و چادر توی ماشینم…
هیچ نصیحتی به دلم نمی نشست، ولی باحال بود حرفت…
فعلا تحت تاثیرم و مقنعه سر کردم…