بوی خاطرات
نارنگی سبز رنگ که فریاد میزد ترشترین طعم را خواهد داشت، پوست میکندم، بویش تمام خانه را پر کرد، مامان صدایش بلند شد کسی که فشارش ۷ روی ۵ هست این نارنگی را میخورد، گوشهایم نشنید و فقط خندیدم من زن روزهای سختم…
داشتم مثل هر روز صبح کیف به پشت به مدرسه میرفتم و مسیر هر روزه که باید از جلوی نیروی انتظامی رد شوم و مهربانیهای لباس سبزها و خط اتو لباسهایشان. نارنگی به دست بخاطر تاکید مامان که نارنگی نبر بو داره در مدرسه نخوری کسی دلش بخواهد، باعث شد در مسیر نارنگی را پوست کنم تا بخورم و لی لی زنان، سلام نظامی دادم، یک پر نارنگی به سمت سرهنگی که آن زمان از نشانها سردرنمیآوردم، گرفتم. اول امتناع و بعد گرفت و یکدفعه چشمهایش بسته شد و گفت دختر این چیه چقدر ترش هست… خندیدم گفتم خوشمزه هست و شکلاتی از جیبش درآورد لبخندی زد و گفت فشارت میفتد… آن زمان نمیدانستم فشار کجا و چیه!
نمکدان را که روی نارنگی خالی کردم تا ترشی و شوری التیام شود، بشقاب از جلویم رفت و گفته شد حتما باید بمیری تا خیالت راحت شود…
من ماندم و کودکی و راحتی خوردن یک نارنگی ترش…
تا وقتی صحت و سلامتیم قدر بدانیم …
و در دلم زمزمه کردم:
مولی امیرالمؤمنین علیهالسلام: اَلصِّحةُ لایَعرِفُ قَدرَها الاّ المَرضی