عجیب بیتاب بود…
چند شبی بود که تغییر رویه داده بود و زود میخوابید…
دوباره دیشب با این همه خستگی مسیر نمیخوابید… یکدفعه گفت بابا آب خنک یچخال بیار برام… دیدم دست زد داخل لیوان و به چشمهایش مالید، گفتم مامان چکار میکنی این دیگه چه بهم ورکنی هست میکنی.
گفت میخوام خوابم نبره!!! گفتم یا حضرت عباس، آخه برای چی، بگیر بخواب بچه، منم خوابم میاد…
گفت مامان، رییسی رفت پیش انجل… گفتم هان!!! چند ثانیهای به خودم فشار اوردم یکدفعه دوزاریم افتاد… گفتم اره پیش فرشتهها…
گفت: منم میخوام نماز شب بخونم برم پیش انجل…
یکدفعه باباش از زیرزمین اومد بالا، گفت فسقلی نصف شب منکه خوابیدم… تا گفت نصف شبه پاشد جانماز برداشت و نماز شب خوند و بعد راحت خوابید… خودش خوابید و منو با یه دنیا فکر تا صبح بیدار گذاشت…. بیخود نبود که امام خمینی ره گفت: سربازان من در گهوارهها هستند.
عشق باید در نهادت شکل بگیرد بزرگ و کوچک نمیشناسد
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
هر چند خواهر زینبگونه گفته بود هر ساعتی رسیدید بیایید منزل مادر اما قبل از رفتن به منزلی قدیم در مشهد در کوچههای قدیم، به حرم رفتیم… بر سر مزاری کوچک… مادرم گفت حاجی فردا شب مهمان داری چه مهمانی… چشمت روشن… دخترک دوباره گفت مامان مامان رئیسی رو باترفلای برد… گفتم اره رئیسی رو پروانهها بردن… صحن انقلاب دلتنگیهایم اشک شدن سیل شدن دلم را بردن سال ۹۶…. وارد حیاط شدیم گلدانهای کوچک با برگهای بنفش کنج دیوار جاخوش کرده بودند… یاد گلدانی افتادم که چند سال پیش کادوی ازدواجم افتادم. هنوز برگهای بنفش در خانهام چشمنوازی میکنند…. نمیدانم چرا ولی دلم میخواهد با مشت به همهشان آب بدهم در حال و هوای خودم کنار باغچه مینشینم… وقتی وارد میشوم صدای سلامم را نمیشنود سر به زیر به گوشه اتاق میروم… با مادرم مشغول هست… دختر حاجی دیدی ابراهیم رفت… دیدی ابراهیم رفت…. دیدی ابراهیم رفت… مثل نوار ضبط شدهای دائم جمله تکرار میشود… بغضم دوباره ترکید … چشمانش به سمتم چرخید ریحانه هست… باورش برایم سخت است مادران مردان بزرگ قوی هستند شک داشتم کسی را بشناسد ولی او قوی هست… دوباره برگشت سر حرف اولش، دیدی ابراهیم رفت..
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
خواستند تو را خوار کنند ولی چنانی قدر و منزلتی پیدا کردی که آمدند برای تعظیم جسمت چرا که روح بزرگمنشیات در همه تاثیر گذاشت… تو را خواستند به زمین زنند ولی آسمان تو را در آغوش گرفت و وقت رفتن پا بر زمینشان نگذاشتی… خواستند تو را محو کنند ولی بیشتر به چشم آمدی….
مادربزرگم همیشه میگفت آسمان برای رفتن مظلوم و آدمهای مومن و خوب گریه میکند، الان باور کردم… این چند روز به چشم دیدم چگونه در ساعت رفتن تو آسمان چادر سیاه بر صورت کشید و گریههای بیامان کرد… چه رازی هست در اینکه چند روز هست آسمان ساعت ۱۵ سیاه میشود و چند ساعتی گریه میکند… نمیدانم ولی حس میکنم تا اذان مغرب نفس میکشیدی و دعا میکردی برای مردمت برای محرومین برای آن کودک برای آن پیرمردی که حتی استاندار هم ندیده بود برای پیرزن روستا دورافتاده… راستی خوش بحال دخترکی در سفر آخرت به قم تو را در آغوش گرفت و این آرزو به دلش نماند… آسمان با گریههاش به ما فهماند تو نماز آخر هم در مغرب خواندی و رفتی…. راستی چرا خواستی در سوم خرداد به خانه ابدیت بروی؟ باید بگوییم ممد نبودی ببینی نه نه قاسم نبودی ببینی ابراهیم آزاد گشته ….
صدای سوزه باد بیداد میکرد، گرما و داغی بدنم اوج گرفته… باید فروکش بشه و الا این فشار خون بالا رفته باد را طوفان میکند… پنجره را باز میکنم… حرکت بیمهابای طناب بسته شده با پنجره کوچه آزارم میدهد….
بدتر صدای نخراشیده چادر برزنتی نصب شده در کوچه و متصل به طنابها در کوچه…
دوباره فریاد وجودم بالا میرود به چه حقی بدون اجازه طنابها را به پنجره بسته است…
مگر ما آدم نیستیم که اجازه نگرفته است…
پنجره بعدی را باز میکند و باز همان صحنه مستهجن…
بیاختیاری مغز و دستها به سراغم میآید و چاقو بدست میشوم…
اگر او بدون اجازه بسته است من حق دارم این ریشه نابجا را قطع کنم باید این ریشه بریده شود…
روسری به سر، روی مبل آویزان پنجره میشوم…
ناگهان دستم را میگیرد… ریحانه چقدر داغی ….
داری مثل کوره آتش آجرپزی میسوزی… خندم میگیرد شاید تنور نانوایی سنگک….
پایین میآیم….
میخنده و میگوید … میدونم میخوای بگی بیحاصلی عمر… شبابی رفت و هیچ نماند….
سکوت میکنم…
این ارث موجی شدن از میراث پدری هست… همیشه پدر نزدیک سوم خرداد موجی میشد و فریاد میزد عباسعلی سرتو بیار پایین… و میلرزید یا حسین عباسعلی رو زدن وسط پیشونیش….
عباسعلی خمپاره زن برادرزنی که با او رفت و بی او برگشت… او اولین و اخرین کسی نبود که با او رفت و با او نیامد…
این موجی شدن چند سالیست مهمانم شده است…. ارثی شیرین و یادگار از بابای موجی… سوم خرداد فتح خرمشهر
پله ها را آهسته و قدم به قدم بالا میرفتم…
اعتقاد خاصی داشت حتما کادوی تولدم را به قمری بخرد، میگفت هر کسی دهه کرامت بدنیا نمیاد هر کسی وسط ولادت بی بی خانوم و شاه ایران اونم دقیقا روز شاهچراغ….
دلم پرکشید به خاطرهای که هر سال تعریف میکرد:
ساعت ۱۴ روز سه شنبه ششم ذی القعده پا به خونمون گذاشتی، تنها فرزند بیمارستانی خانواده بودم، بین همه ذوق خاصی بوده و همه پسرخالهها و پسرعمهها و داداشام و ابجیام در تدارک ورود من بودند و این شد سرآغاز فسقلی عزیزدردونه بودن پسرای فامیل باشم و از قضا همین آقایون به مادربزرگم گفتن برو دنبال نی نی، بقیه کارهای غذا با ما… و هنرآفرینی رقم میخورد و بقولی زائو بی غذا میماند بعله بجای نمک، پودر لباسشویی در غذا خالی میشود و همه کاچی اماده شده خورده میشود… بعد سراغ اسپند دود کردن میروند، گوسفند از دستشان فرار میکند با کلی گل و پاپیون که به سرش زده بودند…. تخم مرغ های رسمی مادربزرگ تماما به پاقدمم میشکنند که برای جوجه شدن کنار رفته بودند… و در آخر مادربزرگ و غصه کلی گوشت چرخ کرده قل قلی شده در کله گنجشکی با تاید و کف روی گاز….
و لطف پسران و طعم آلوچه از وسط نصف شده به من فلکزده در روز اول پا به عرصه خاکی گذاشتن….
همیشه همینجا با قهقهه همه پایان مییافت و بعد با افتخار میگفتن اسمتو ما پسرا گذاشتیم خداییش قشنگه…. و شعر همیشگی به افتخار روز شاهچراغ..
شاهچراغ خاک تو از مشک برتر است
چون مرهمی به جان و دل ریش مضطر است
به پله اخر رسیدم و به فکر اینکه یک روزی به پله آخر زندگیم میرسم و چه خاطرهی نیکویی از خودم بجای میگذارم و به یاد پسرخالههای دیگر بین ما نیستند و خندههایشان یا پسرعمههایی که سرفههای شیمیایی بودن در دوران کرونا امانشان نداد… و همین باعث شد قلم برای نوشتن کتابم در دستم محکمتر شود تا شاید از منم خاطرهای….