یکسال تمام باطری وجودم در حال استفاده است…
کمکم در حال خاموش هستم…
ندای ربنا پیچید…
زمان شارژ مجدد هست…
شارژر خود را باید وصل کنیم…
هنوز یکماه باقی مانده، ولی به رسم هر ساله هیاهو در خانهمان جان گرفته، برای پول نو… مادرم شالش را شسته و خواهرم برایش اتو کرده، و منتظر عطر ناب گل یاس و رزی هستم که من سفارش دادم تا معطرش کند… امسال شور و حال دیگری هست، شاید بعد از چند سال فراق بخاطر کرونا، دوباره امسال جانی گرفته شده…
“حُبُّ عَلِیٍّ حَسَنَةٌ لَا یَضُرُّ مَعَهَا سَیِّئَةٌ وَبُغْضُ عَلِیٍّ سَیِّئَةٌ لَا یَنْفَعُ مَعَهَا حَسَنَة”
باز دیشب برادرم موآخذه شد پول نو چه شد! و پاسخ که مامان، اخویات گفته نگران نباش… اون بچهاس و سرش شلوغ هست، میخواهد از گردنش باز کند… برادر بزرگم میخندد و میگوید بله، نوه برادرت بچه هست یا خودش…
ولی مامان ذهنش جای دیگری است… مادرم الان نقلهایش را سفارش میداد تا شب عید سفارشی و تازه برایش بیاورند… پدرم برای تبرک سکههای عیدی را به حرم برده و به ضریح تبرک کرده بود…
عزیزتان از وقتی عروسشان شدم، از اول ماه حج، خمیر برای کسمه و نان شیرینی میزد…
چه برو بیایی بود… عمهیتان هر سال گوسفندی میزد برای آبگوشت عید و بعد از سه سال از خدا حاجت گرفت… خانم سادات زن حاج آقا (پسرعمه) را من برایش خاستگاری رفتم و شروع تعریف ماجرایی که هر سال چند بار پسرعمه خدابیامرزم برایمان تعریف میکرد….
ادامه دارد…
**ماجراهای عید غدیر، قسمت اول…**
چشم باز میکنم، اینجا انتهای خیابان عاشقیست، جاییکه یک حلقه از نور و رحمت گرداگرد پیر و جوان است، دلها را بهم گره زده و دخیل کرده به گنبد طلایی امام مهربانی، امام رئوف که از هر سو نمایان است به هر سمت بچرخی تنها یک چیز میبینی یک گنبد طلایی، جایی که فداییاند، فدایی آقایی که یک لحظه چشم از گنبدش برنمیدارند. اذن دخول میخوانم، عادت همیشگیام مشتی گندم است و بعد حرکت به سمت آب گوارای سقاخانه، البته نه، صحیحش شفاخانه. به سمت کفشداری حرکت میکنم نعمتی که مرحمتی آقاست، نوکری خاک کف کفش زائرانش. اینجا شب میلاد همیشه هست، جیبهایم پر از شکلات تبرکی میکنم سهم کودکان… پیرزنی لبخند میزند دخترم منم روزی کودک بودم، دستش را میبوسم بسته نبات و یک مشت شکلات، میگوید پیر شوی، سوغاتی نوههایم… مادری جوان کفشهای نوزادی که هنوز گردن به سختی میگیرد به دستم میدهد میگویم ای جانم خدا حفظش کند، با لهجه شیرین مشهدی میگوید تحفه امام رضاست نذر کردم بعد از ۴ سقط اگر بماند هر هفته کفش پایش در کفشداری آقا باشد تا رضایم نوکر آقا شود. سه ساعت مثل برق و باد میگذرد، تازه نفس گرفتهام، دست مهربانی بر دوشم مینشیند ریحانه دخترم خداقوت… مادرجان، تبرکی فراموش نشود، سلام به مادرت برسان خدا پدرت را هم بیامرزد، یاد اولین کشیک و قربان صدقههای بابا اشک در چشمانم میآورد، بیرون میآیم شیفت همراه نیز تمام شده، فیش را به دستش میدهم تا همراه فیش خودش غذا را بگیرد… خودم به سمت هتل حرکت میکنم تا به آغوش مادر از دلتنگی پدر پناه ببرم… و الان منتظر توفیق دوباره و چشم بر گنبد طلایش از تلویزیون دوختهام… اللهم ارزقنا حرم…
وقتی بنا بود یک هفته دارو مصرف کنی، به یکباره چنان دردی وجودت فرامیگیرد که فقط جلوی اشکت را میگیری و خودت را به مطب دکتر میرسانی و پس از معاینه، دکتر بی محابا مینویسد فردا ساعت ۶ خودت را به پذیرش معرفی میکنی، حکم سربازی که پیدا میکنی که قرار بوده هفته بعد به سربازی فرستاده شوی ولی بیدلیل باید زودتر بروی…. آنهم روز شهادت رئیس مذهب جعفری… به خودش متوسل میشوی، هزار بار تا صبح بیدار میشوی و به دخترک نگاه میکنی که اگر برنگردم… دخترکی که تا صبح صبح، کمکم غلت میخورد و کنار مادرم میخوابد…
میخواهم دلنگرانی را با خواندن آیتالکرسی آرام کنم ولی لعنت به شیطان، چرا فراموش کردم… چهار قل میخوانم، الرحمن میخوانم و ناگهان میگویم چرا الرحمن را یادم نرفته….
بالاخره ۵.۳۰ شد و پدر دخترک آمد و با خواهرم و پدر دخترکم به سمت بیمارستان راهی شدیم… راس ساعت ۶ بیمارستان بودم، و آزمایش خون….
انتظارش را نداشتم ولی ساعت ۷.۳۰ دکتر لبخندزنان وارد اتاق شد و مریض اجباری من کجاست؟
بیمحابا میگویم لعنت به فرمانده زورگو… چشم بقیه داخل اتاق گرد میشود…
دستم را میکشد، از درد اخم میکنم… به سرپرستار میگوید جواب آزمایشها تا پنج دقیقه دیگر، باید پایین باشد…
وارد اتاق مخوف میشوم… میگوید روز تولد دخترت یادت هست، گفتم اره خیلی…. و وقتی چشمان را باز میکنم در اتاق ریکاوری هستم، لبخند به پهنای صورت پرستار که میگوید خوب چشمانت باز شد، از بس یاجوادالائمه گفتی، به بچهها گفتم سفره و تسبیح هم بیاورند… لامصب چرا چیزی لو ندادی فقط یاجوادالائمه گفتی… لبخند محوی میزنم….
وقتی دکتر ساعت ۳ به بالای سرم میآید و میگوید امشب اینجایی غم عالم بر دلم میریزد … میگوید شب میآیم دوباره… با چشمان اشکبار نگاهم را از او میگیرم… در دلم میگویم چه برنامههایی برای چهارشنبه چیده بودم آدمی الحق که آه است و دمی… چشم به پنجره دوخته ام و گرگ و میش هوا را نگاه میکنم و انتظار الله اکبر دیگری را میکشم…
بهار امسال حول حالنای حقیقی هست…
ساعت ۱۱.۱۵ زدم شبکه یک… اینکه میبینم واقعی هست؟
جزءخوانی از مسجدالخالدی غزه فلسطین با عنوان امت قرآن از شبکه یک در حال پخش هست….