یک هیاهوی بی نظیر
هنوز یکماه باقی مانده، ولی به رسم هر ساله هیاهو در خانهمان جان گرفته، برای پول نو… مادرم شالش را شسته و خواهرم برایش اتو کرده، و منتظر عطر ناب گل یاس و رزی هستم که من سفارش دادم تا معطرش کند… امسال شور و حال دیگری هست، شاید بعد از چند سال فراق بخاطر کرونا، دوباره امسال جانی گرفته شده…
“حُبُّ عَلِیٍّ حَسَنَةٌ لَا یَضُرُّ مَعَهَا سَیِّئَةٌ وَبُغْضُ عَلِیٍّ سَیِّئَةٌ لَا یَنْفَعُ مَعَهَا حَسَنَة”
باز دیشب برادرم موآخذه شد پول نو چه شد! و پاسخ که مامان، اخویات گفته نگران نباش… اون بچهاس و سرش شلوغ هست، میخواهد از گردنش باز کند… برادر بزرگم میخندد و میگوید بله، نوه برادرت بچه هست یا خودش…
ولی مامان ذهنش جای دیگری است… مادرم الان نقلهایش را سفارش میداد تا شب عید سفارشی و تازه برایش بیاورند… پدرم برای تبرک سکههای عیدی را به حرم برده و به ضریح تبرک کرده بود…
عزیزتان از وقتی عروسشان شدم، از اول ماه حج، خمیر برای کسمه و نان شیرینی میزد…
چه برو بیایی بود… عمهیتان هر سال گوسفندی میزد برای آبگوشت عید و بعد از سه سال از خدا حاجت گرفت… خانم سادات زن حاج آقا (پسرعمه) را من برایش خاستگاری رفتم و شروع تعریف ماجرایی که هر سال چند بار پسرعمه خدابیامرزم برایمان تعریف میکرد….
ادامه دارد…
**ماجراهای عید غدیر، قسمت اول…**