سه شنبه پست شدند….
ذوقم به ذوق دختربچهها و دختران قدیم که هدیهشون میشه و دستان هنرمندی هست که با دستانش هنرآفرینی میکند؛ دستانی هنرمند با عشق اماده کنند….
استرس اینکه شاید تا شنبه بدستم نرسد باعث شد رگ کمرم بگیرد…
بعد از آزمایشگاه مامان، اومدم خونه خودمون…
نشستم پای لپ تاپ تا پایان نامه بنویسم…
ساعت ۹ خبری از پیامک نشد….
زنگ زدم اداره پست، خانم اگه شنبه صبح برسه، چه ساعتی خودم بیام که دیگه به پستچی تحویل ندید…
گفت چقدر عجله داری، مگه چیه!!! گفتم کادوی روز دختره…
کدرهگیری رو گرفت، گفت بسپر به من نگران نباش…
ساعت ۱۰ پیامک اومد به پستچی تحویل داده شد تا ساعت ۱۳ بدستتون میرسه…
دوباره زنگ زدم اداره پست، آقایی جواب داد گفتم میشه وصل کنید اپراتور شماره ۲۳
تا جواب داد گفتم دستت مرسی… گفت یه لحظه ذوق دخترمو جلوی چشام دیدم . فامیلشو پرسیدم….
وقتی بسته رو پستچی اورد، گفتم یه لحظه صبر کنید، بسته رو باز کردم، گفتم میشه اینو بدید خانم فلانی… بگید کادوی ذوق روز دختر دخترت…
دیدم چشاش برق زد، گفتم شما هم دختر دارید گفت بله
گفتم پس یکی هم…
گفت نه نه… دختر خانم فلانی، دختر منه😌 و اینجا بود که دلیل برق چشاش رو فهمیدم….
یه شکلات از جیبش درآورد و به دخترک داد
پیامک اول قبل از عید، برگزیده گرامی اطلاعات… ارسال کنید
پیامک دوم بعد از عید، برگزیده گرامی عکس ارسال کنید
پیامک سوم… برگزیده گرامی دعوتید جهت تقدیر به اختتامیه
پیامک چهارم … همان قبلی
پیامک پنجم…. یاداوری همان قبلی
پس از اصرارهای فراوان پیامکی، با پافشاری و مرخصی گرفتن پدر دخترک، راهی اختتامیه در حوزه برادران شدیم…
همان اول کار بینظمی موج میزد… غر زدنم شروع شد بیا برگردیم همه حاج اقان… ولی فایده نداشت…
تیر اول را خوردم… برگه حضور و غیاب برگزیدگان… حالا اسم بگید ولی خانمها را نگفتن حضور و غیاب کنیم…
تیر دوم … آقایون محترم که حوزوی بعید میدانستم حتی یک راه برای عبور خانمها نگذاشتند و باید بقول گفتنی خودتو بکشی و عنر عنر از جلوی حاج اقاها رد بشوی….
تیر سوم… مجری حتی یکبار نامی از مدعوین خاص خانمها نامی نبرد که معاون پژوهش فلانجا که در ردیف اول هم هستن حضور دارن
تیر آخر… فقط ۱۷ نفر از رتبه های اول تقدیر میشوند… بگذریم از موضوعاتی که زیبا نبود اعلام شوند بطور پایاننامه پرسشنامه روابط جنسی!!! و از مابقی بگذریم… برخی عناوین خود متن عنوان ده صفحه بود و منکه دهانم باز بود از انتخاب آنها… از همه بدتر اینکه فقط یک خانم در بین ۱۷ نفر… و بدتر نحوه اعلام… در دلم گفتم کاش کمی تاسی به مقام معظم رهبری مدظله العالی میشد که چگونه ارزش زنان را بالا بردند و گفتند برای عملیات وعده صادق از همسران شما تشکر میکنم اما در حوزه علمیه نفر آخر برای تقدیر یک نفر خانم بود… کاش مقدم بودن خانمها….
از بیرون رفتن از سالن نگویم، بهتر است…
با مقایسه جشنواره دو سال پیش که در آن سال در بخش کتاب رتبه آوردم و جشنواره امسال که در مقاله، یک درس بزرگ گرفتم:
اگر نظم در امور داشته باشیم برنامهها بسیار عالی پیش میرود…
مامان دیشب بهم گفت: بهم گفته یکم آبهویج بخور، هر چی تلاش کردم زبونم نچرخید به کسی بگم بخره، حالا هر کدوم یه جور ادا میان، اون همه قم پر میکنه، اون میگه کلاست رفته بالا….
توی دلم میگم خوب بجای پیشنهاد، براش میخریدی آدم حسابی….
بعد از کلی سروصدا با دخترک، بالاخره اون پیروز مثل همیشه، ما مغلوب به سمت پیکنیک خانوم… شیشه آب هویج برداشتم، مامان مامان اینو بگیر، زود بپوش تا بریم. نه نه من نمیام خودتون برید، حالا من یه چیزی گفتم، چند خریدی؟
با کلی اصرار راهی شدیم به سوی باغ گل رفیق صمیمی بابا…
اصلن گل چیدن یک صفایی داره، مش یوسف میخنده خوش اومدید و بعدش خانومش دم در میاد، با لهجه شیرین کاشی، داخل میرویم. طبق روال مامان بسته سوهان را روی ورودی در اتاق میذاره.
مش یوسف میگه گل میخوای بچینی دخترم، برق چشمام کل منطقه رو فرامیگیره، ته باغ را نشان میده، بال درمیارم….
به پدر دخترک نگاه میکنم میگم چاقو یا قیچی نداری، میگه دیگه چی میخوای… بذار برم از مش یوسف بگیرم، میگم نه نه زشته…
به هر زحمتی بود گلهای انتخابی با خارهای فراوان میچینم…. پدر دخترک میاد یه شاخه گل بچینه میگه اوه چه شکلی اینا رو جدا میکنه بابا کلی تیغ داره….
ناخواسته صدای درونم بلند میشود و میگویم وقتی برایت مهم باشد خارها برایت اهمیت ندارن و تمام تلاشت را میکنی… زندگی نیز همین است رسیدن به هدف، سختیها و خارها را هموار میکند
بار اول نبود این کارش. دوباره برای رفت و آمد در خانه را باز کردم و میخ شد تا ته خانه را نگاه کرد، هر چند من دیگه آبدیده شده بود هم در زیرزمین را میبندم هم در اتاق بالا را که فقط مستفیض از راه پلهها و ورودی در بشود.
چند روز پیش خیلی خسته بودم، گفتم خسته نشدی اینقدر دید میزنی، گفت ناراحتی، پشت در یک پرده بزن پیدا نباشه، فکر بدی نبودا….
دیشب داشت با یک جوانی دعوا میکرد لعنتی با چشمهای هیزت منو قورت نده. ناخودآگاه و بیاختیار گفتم خوب تو هم یک چیزی بپوش مانع دیدن باشه همانطور که من پرده جلو در زدم، تو هم خودت یک کاری کن…
جوان که خود را پیروز نبرد یافت گفت وای دمت گرم، هر روز پدر ما درآورد، همه جا را میریزه بیرون و از جلوی ما رد میشه و میگه چشم هیز….
پیرمردی داشت رد میشد به جوان گفت خاک بر …، آخه اینکه برای همه ریخته بیرون، ارزش دیدن داره …
سحری بیدار نشدم…
منع پزشکی پس از کمآبی شدید سال گذشته که باعث تحت تاثیر قرار گرفتن ستون فقرات و بعدش عمل جراحی سنگین داشته باشم، هر ثانیه، کارت قرمز از سوی خانواده برای روزه دریافت کردم…
تحمل روزه نگرفتن ماه رجب و شعبان را نداشتم…
اولین تست ماه رجب، بسیار خطرناک و بستری منجر شد ولی انگار بدن ریکاوری شد و ماه شعبان بیدردسر شد
امروز سحری از فرط خستگی بیدار نشدم، همسر هم به توصیه پزشک، بیدارم نکرد…
مامان مدیونم کردم امروز روزه بگیرم…
دلخوش به اینکه توان ماه رمضان داشته باشم….
جلوی سوپری ترمز کرد
مثل بچهها بغض کردم، من چیزی نمیخوام، برای خودت بگیر…
برگشت بیا عشقت ساقه طلایی خریدم…
بغضم با باران ترکید…
قدر سلامتی را تا زمان سالم بودن نمیدانیم و بعد از آن فقط حسرت و حرص همراهت میشود….
خدا کند که روز اعلام نتایج، حسرت به دل نمانیم، هر روز اخری، نماینده روز اعلام نتایج هست….