لایه لایه پوست بدنم را کندند...
دیروز صبح به یاد مطلبی افتادم که دوازده سال پیش در موردش تحقیق کردم دقیقا در کتابخانه دانشگاه علوم حدیث قم بود. آن زمان را کامل در یاد دارم. مسیر طولانی را پیاده رفتم.
آن روزها، به اصرار مادرم، پدرم زمین ارثیه پدرزنش را سبز سبز کرده بود و نمایی خاص به خیابان داده بود. از بین سبزه ها و درختان انار گذاشتم… کنار درخت مورد علاقه ام، آن درخت انار سیاه ایستادم و کمی قربان صدقه اش رفتم و به مسیر خود ادامه دادم و بجای مسیر خیابان از آنجا رفتم…
موضوع تحقیقم عذاب قیامت بود… لایه پوست در عذاب می ریزد و مجدد روییده میشود و دوباره …
“ان الذین کفروا بـایـتنا سوف نصلیهم نارا کلما نضجت جلودهم بدلنـهم جلودا غیرها لیذوقوا العذاب”
در همین تصورات بودم و خودم را در آن جایگاه تصور میکردم…
گوشی زنگ خورد و همراه پدر دخترک به سمت مطب اقای دکتر چشم سبز خودم رفتم (رفع شبهه: دکتر پسرک چشم سبز خودم، محرم هست) بدترین و عذاب آورترین مرحله دندان… درمان ریشه… یا حضرت عباس گویان وارد مطب شدم.
منشی خنده کنان بشینید گفت و رفت به دنبال دستیاری خودش…
پدر دخترک، تعجب بیماران را برانگیخت. درب جاشکلاتی روی میز وسط سالن را باز کرد و سه چهار تا آبنبات از ان آبنبات ریز که در کاغذ رنگی باندپیچی شدند برداشت…
همراهی که بنا بود هوادار من باشد…
ابنبات ها که تمام شد به خوابی عمیق در صندلی رفت…
نوبتم شد… ساعت ۱۲.۳۰ ظهر … خدا را شکر نمازم را خواندم…چون ماجرای طولانی داشت و تا ساعت ۱۵ طول کشید…
چشم خوشگلم گفت چته… گفتم معلوم نیست استرس دارم… منشی لطف همیشگی را شامل حالم، پنجره را باز، پرده ها را کنار زد… صدای باران و سوز سرما
آمپول بی حس کننده را زد و در رفتم از اتاق…
یک ربع طول کشید منشی صدام زد… رفتم و اشهد را گفتم و دراز روی صندلی شدم…
دهانم باز نمیشد اینم از عواقب دهان کوچک…
چشمهایم را بستم و فقط گوش به فرمانش بودم…
بالاخره گفت میرویم سراغ کانال چهارم…. صدای بیمار بعدی را شنیدم چرا نوبتم نمیشود… مگر چقدر طول کشیده را در ذهنم گفتم… پسرک چشم خوشگلم دست به آتش شد…
اخرش حالت تهوع داشتم میگرفتم…
مریض بعدی را صدا زد که بیهوشی بزند… از آن به خیال خودش باکلاسا بود… هی از عمل فک و دهان و… گفت…
چشم سبز زیرک من نفرستادش بیرون… اومد بالای سرم… باز کن دهانت را… و خانم به ظاهر قشنگ گفت زیر لب: با چادر زیردست دکتر مرد عیب نداره و مسخره کرد و خندید…
چشم سبز من، که بهش برخورد… ولی هیچی نگفت…
فقط موتورش روشن شد: عزیزم فدات بشم دهنت رو بازتر کن… قربونت برم ببخشید اذیت میشی الهی بمیرم… و خانم قرتی فکر کرد جناب دکتر بله…
یهو گفت دکترجون… که چشم سبز شروع کرد به برجک زدن، خانم لطفا حریم نگه دارید آقای دکتر نه دکتر جون…
بد حالش گرفته شد… کارم تموم شد سریع خواستم بیام بیرون، دستمو گرفت و گفت صبر کن عزیزدلم الان میری…و بعدم گفت این خانم کارشون تموم بشه، بیمار آخر هست صبر کنید منم باهاتون میام.. یه قرص مسکن بخور و شوهرتم بیدار کن
...و حالا من بعد از یک روز هنوز از درد در خودم میپیچم و ژلوفن اثر کمی دارد و به فکرم درد روز قیامت را چطور تحمل کنم و پناه به خدا میبرم… من ضعیف و ناتوانم….
پ.ن: در هر لباسی به تهذیب نفس کوشا بمان