10 اردیبهشت 1403
سر خاک باباجونه و ننه خانوم نشسته بودم، یک پیرمرد و پیرزن داشتند رد میشدند پیرمرد به پیرزن گفت همش تخصیر توئه من شکم آوردم، صددفعه گفتم اینقه شفته به خیک من نبند… یکدفعه پوقی زدم زیر خنده، پدر دخترک گفت خجالت بکش مردم سر خاک امواتشان گریه میکنن… بیشتر »
نظر دهید »
20 اردیبهشت 1402
بعد از چهار سال که به آلوچه آلرژی پیدا کرده بودم، امروز به زور مامان و خوردن آش آلوچه پرت شدم در دنیای کودکی… فروردین درختهای آلوچه پر از گل بود، به حکم دردونه بودن بابا، زمان گل دادنها، وقتی میرفت باغ، باهاش میرفتم، مسیر نزدیک بود و پیاده… بیشتر »
27 بهمن 1401
دیروز صبح به یاد مطلبی افتادم که دوازده سال پیش در موردش تحقیق کردم دقیقا در کتابخانه دانشگاه علوم حدیث قم بود. آن زمان را کامل در یاد دارم. مسیر طولانی را پیاده رفتم. آن روزها، به اصرار مادرم، پدرم زمین ارثیه پدرزنش را سبز سبز کرده بود و نمایی خاص به… بیشتر »