02 مرداد 1403
بابا هر موقع نخ تسبیحش پاره میشد میگفت یعنی یک گرهی باز میشود و حاجتی روا میشود…. تسبیح پاره شده، یکساعته درست و سرپا میشد ولی نمیدونم چرا یکی دو هفتهای طولش میداد… میبست یک روز نخش محکم نیست و بازش میکرد… دفعه بعد میگفت… بیشتر »
1 نظر
10 اردیبهشت 1403
سر خاک باباجونه و ننه خانوم نشسته بودم، یک پیرمرد و پیرزن داشتند رد میشدند پیرمرد به پیرزن گفت همش تخصیر توئه من شکم آوردم، صددفعه گفتم اینقه شفته به خیک من نبند… یکدفعه پوقی زدم زیر خنده، پدر دخترک گفت خجالت بکش مردم سر خاک امواتشان گریه میکنن… بیشتر »
20 اردیبهشت 1402
بعد از چهار سال که به آلوچه آلرژی پیدا کرده بودم، امروز به زور مامان و خوردن آش آلوچه پرت شدم در دنیای کودکی… فروردین درختهای آلوچه پر از گل بود، به حکم دردونه بودن بابا، زمان گل دادنها، وقتی میرفت باغ، باهاش میرفتم، مسیر نزدیک بود و پیاده… بیشتر »
27 بهمن 1401
دیروز صبح به یاد مطلبی افتادم که دوازده سال پیش در موردش تحقیق کردم دقیقا در کتابخانه دانشگاه علوم حدیث قم بود. آن زمان را کامل در یاد دارم. مسیر طولانی را پیاده رفتم. آن روزها، به اصرار مادرم، پدرم زمین ارثیه پدرزنش را سبز سبز کرده بود و نمایی خاص به… بیشتر »