شاه چراغدار
همیشه بر خود میبالیدم که تاریخ تولد قمری من، مابین ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و امام رضا علیه السلام هست و چندین بار اتفاق افتاد تولدم در حرم آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام بودم ولی چیزی که همیشه آرزو داشتم اینکه همچین شبی شاهچراغ باشم یعنی ششم ذیالقعده…
در حرم شاهچراغ بودم مثل اینکه بال درآوردم، چه حال و هوای غریبی، مهمان یک کاسه آش شیرازی شدم، کبوتری سفید را در حرمش پرواز دادم و ، پیرزنی با آن چادر سفیدش روبرویم نشست گفت دلت میخواهد ماجرای شاهچراغ را برایت بگویم، استقبال کردم هر چند قبلا شنیده بودم خودم طوری نشان دادم که نمیدانم، مشتی نخود و کشمش در دستم ریخت و شروع کرد:
پیرننه در یکی خانههای بالای انطرف تپه زندگی میکرد پیرننه در هر شب جمعه در ثلث آخر شب، چراغی در نهایت روشنایی در بالای تپه خاکی میدید و این چراغ تا طلوع خورشید روشن بود، چند شب جمعه همان چراغ را دید، تا اینکه پیش عضدالدوله دیلمی رفت و چیزی را که دیده بود، شرح داد، درباریان این موضوع را باور نکردند اما امیر عضدالدوله که مردی روشن فکر بود و باطنی پاک داشت به پیرننه گفت که اولین شب جمعه شخصاً به خانه تو میآیم تا از موضوع آگاه شوم. اولین شب جمعه امیر به خانه ننه آمد و به او گفت که من می خوابم و هرگاه که روشنایی را دیدی مرا بیدار کن، ثلث آخر شب پیرننه بر حسب معمول روشنایی که از دیگر شب های جمعه پرنورتر بود را مشاهده کرد و از روی خوشحالی بیاختیار فریاد زد: شاه چراغ…
میر عضدالدوله دیلمی بیدار شد و نگاه به سمتی که پیرننه نشان می داد کرد و از خانه آمد به بیرون و به سمت نور حرکت کرد اما وقتی به بالای تپه خاکی رسید نوری ندید ولی وقتی از تپه خاکی به پایین می آمد، نور را مشاهده می کرد.
امیر عضدالدوله دیلمی شخصی را مأمور کرد تا آن منطقه را جستجو کند و قضیه را بفهمد در آخر مقبره فرزند ارشد موسی بن جعفر علیهما السلام که حضرت احمد بن موسی علیه السلام است آشکار شد و امیر عضدالدوله دیلمی دستور داد تا بارگاهی برای آن حضرت ساخته شود… و این شد که شد شاهچراغ….
مشتم را باز کردم که یکی از نخودچیها را بخورم، دیدم تلویزیون حرم شاهچراغ نشان میدهد… به تو از دور سلام