سوختم سوختم مامان... و طعم تلخ شیرینی
سه سال هست دارم در مورد موضوع پایان نامه ام فکر میکنم یعنی قبل از شروع طلبگی…
حس پژوهش بعد برتر شدن کتابم دو چندان شد… الان پژوهشگری من دقیقا در امروز ۱۲ ساله شد. سال ۱۳۸۹ بودم پایاننامه کارشناسی را دفاع کردم و شدم کارمند و عضوی پژوهشکده دانشگاه.
اولین گامم تالیف اولین مقاله و ارسال به همایش، و دقیقا هنچین روزی خبر پذیرفته شدن مقاله در همایش… آن سالها مثل الان همایشها پولی نبود که پول بدهی و شب گواهی بگیری… دو ماه ارزیابی مقاله طول کشیده بود و خبر خوش با یک تماس تلفنی… یادش بخیر، مقاله را باید پرینت میگرفتیم و پست میکردیم. نماز ظهر را خوانده بودم داخل اتاق کارم داشتم جانماز را جمع میکردم که همکارم خانم دکتر… داد زد ریحانه ریحانه، بیا گوشیت بیا… جیغ و ذوقش برام تعجب برانگیز بود وقتی جواب دادم معلوم شد، رتبه دوم همایش ….
من شوکه شده، چند تا همکار خانم دکتر و من جوجه ی کارشناسی تمام کرده…
و از اینجا شروع شد… دورههای پژوهشی مختلف، کارگاههای مختلف، همکاری تالیفی … البته ناگفته نماند تشویقها و حمایتهای خانوادم، ذوق کردنهای بابا و مامانم، جایزههای داداشهام و پز دادن آبجیهام، و همچنین حسن چند تا همکار دکتر و کمکهای پدرانه رئیس پژوهشکده و حمایت رئیس دانشگاه که آن زمان از خوبی بین ما به پدر معنوی معروف بود، باعث این اتفاقات بود
من شدم یک پژوهشگر…. و الان پژوهشگر برتر
و امروز موضوعی که سه سال بهش فکر کردم و اساتید که گفتن نه تو نمیتوانی و استاد … که گفت تو نمیتوانی و یک مقاله دقیقا از موضوع من کار کرد با طرح کامل مساله من…
اما من خواستم، طرح اجمالی من تایید شد با همان موضوع، و امروز طرح تفصیلی توسط استاد تایید و رفت برای تصویب نهایی …
اجبار به خریدن شیرینی، پس از تعریف و تمجید استاد از طرح تفصیلی… مرا بعد از خستگی محل کار به شیرینی فروشی کشاندند… بمب بمب بمب… واقعا صحنه جنگ شده… شیرینی بدست اشکم درآمد نوجوان دوازده ساله ای که همه مردها دورش جمع بودند و میگفت مامان مامان سوختم… پیرمردی گفت خاک بر سر خودت و مامانت که تو الان اینطوری… و من اشکم بیشتر غلت خورد… خانومی گفت عزیزم پسر شماست... گفتم: نه… گفت پس دیوانه چته؟
گفتم: دلم میسوزد که تربیت ما مادران کجا اشتباه بوده که چنین پسری بدون چشم شود!
گفت: شک نکن مامانش بی قید و بند هست…