مرد آرام، اصلا خانواده عجیب آرامی بودند. پسرش دو سال پیش بر اثر گرمازدگی زیاد و کرونا در موکبهای اربعین بقول پدرش، افتخار مرگ در موکب پیدا کرده بود و من هم اسمش را مرگ تاجرانه گذاشته بودم.
کم پیش میآمد با کسی حرف بزند تنها خانوادهای بودیم که قفل دهانش را شکسته بودیم… دلیلش جالب بود، همسایههای دیگر ماشینشان دقیقا جلوی در پارک میکنند و اعتراض میکنم طلبکارن ولی شما با فاصله پارک میکنید و شماره تماس میگذارید… راست میگفت طوری پارک میکردند که امکان عبور و مرور به داخل منزل به سختی مهیا میشد و خودش ماشینش را سر خیابان… و اینجا بود که من شرم میکردم من در حوزه… چون اکثریت همسایهها روحانی طلبهنما بودند….
به خیال خودش، جماعت برای علایم و قوانین احترام قائلند، علامت پارک ممنوع ولی…
اولین شهدای حمله اسرائیل که دو شهیدشان از قم بودند ان روز، روز تشییعشان بود، خیابان ما هم به لطف همجواری با گلزار شهدا، فوقالعاده شلوغ….
ماشینش را حیاط خانهاش پارک کرد و چمدان کوچکی…
گفتیم حاجی عزم سفر، خیلی باطمانینه گفت دیگر طاقت به خون کشیده شدن و نظارهگر بودن ندارم… متوجه نشدیم، گنگ نگاه کردیم… خودش از نگاهمان فهمید و گفت به یمن میرویم، اموال زیادی داریم تا اموال را وقف کمک به غزه کنیم…. شاید هم به سمت غزه… برای اولین بار بود که همسرش مرا محکم در آغوش گرفت…
شماره تماسش را داد… هنوز نیامده است… جمعه عکسی برایمان فرستاده است شمشیر بر کمر… عبا و عمامه و عکس شهید خدمت در کنارش با لباس سلحشوران یمنی….
همسایه صورتی متدینمان، دیشب وقتی دوستش گفت زیادی به درب منزل همسایهتان نچسباندی… گفت نه رفته بالا شهر خانه خریده فعلا گذاشته تا بعد بفروشه اصلا خودش از ابتدا اجازه داده بود همیشه میگفت بچسبانید به درب منزل…
دلم میخواست دارش بزنم و طناب دارش، عمامه خودش… آره همان کسی بود که روز شهادت رییس جمهور خدمت هم گفت یک گندی زده بوده که خدا تقاصش را گرفت و روز تشییع در خیابان عکسش را گرفته و مویه میزد تا برایش آب بیاورند … از دروغگوییش حالت تهوع میگرفتم…
صدای بوق ماشین، مرا به خود آورد و گفت باز مات زدی به درخت انجیر خانه شیخ یمنی!
درختی که چندین ماه هست آبی بجز باران به خود ندیده ولی مثل مروارید انجیر به آن است….
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
۲۴ نفر رای باطله!!!
دست دادن نمادین!!!
این ۲۴ نفر چرا باید انتخاب میشدن وقتی قدرت انتخاب ندارن… دلم میخواد قانونی تصویب شود که هر کسی قدرت تصمیمگیری ندارد و رای باطله میدهد، همان روز از گردونه حذف و فرد جدیدی بجای او انتخاب شود…
مردم مترسک سر جالیز نمیخواهند بلکه تصمیمگیرنده میخواهند.
تا کی باید این چنین افراد نالایقی انتخاب شوند…
یا کسانی انتخاب شوند که دنبال شو تبلیغاتی هستند…
در محیط کاری آن هم کار مهم مجلس، خواهر برادر نباید همدیگر بشناسند باید بدنبال کار اصلی باشند ولی بجاش عکس دست دادن با نیش باز جهت فرهنگسازی به شیوه خودشان دارند…
ای امان از نبود بصیرت…
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
هر چند خواهر زینبگونه گفته بود هر ساعتی رسیدید بیایید منزل مادر اما قبل از رفتن به منزلی قدیم در مشهد در کوچههای قدیم، به حرم رفتیم… بر سر مزاری کوچک… مادرم گفت حاجی فردا شب مهمان داری چه مهمانی… چشمت روشن… دخترک دوباره گفت مامان مامان رئیسی رو باترفلای برد… گفتم اره رئیسی رو پروانهها بردن… صحن انقلاب دلتنگیهایم اشک شدن سیل شدن دلم را بردن سال ۹۶…. وارد حیاط شدیم گلدانهای کوچک با برگهای بنفش کنج دیوار جاخوش کرده بودند… یاد گلدانی افتادم که چند سال پیش کادوی ازدواجم افتادم. هنوز برگهای بنفش در خانهام چشمنوازی میکنند…. نمیدانم چرا ولی دلم میخواهد با مشت به همهشان آب بدهم در حال و هوای خودم کنار باغچه مینشینم… وقتی وارد میشوم صدای سلامم را نمیشنود سر به زیر به گوشه اتاق میروم… با مادرم مشغول هست… دختر حاجی دیدی ابراهیم رفت… دیدی ابراهیم رفت…. دیدی ابراهیم رفت… مثل نوار ضبط شدهای دائم جمله تکرار میشود… بغضم دوباره ترکید … چشمانش به سمتم چرخید ریحانه هست… باورش برایم سخت است مادران مردان بزرگ قوی هستند شک داشتم کسی را بشناسد ولی او قوی هست… دوباره برگشت سر حرف اولش، دیدی ابراهیم رفت..
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
خواستند تو را خوار کنند ولی چنانی قدر و منزلتی پیدا کردی که آمدند برای تعظیم جسمت چرا که روح بزرگمنشیات در همه تاثیر گذاشت… تو را خواستند به زمین زنند ولی آسمان تو را در آغوش گرفت و وقت رفتن پا بر زمینشان نگذاشتی… خواستند تو را محو کنند ولی بیشتر به چشم آمدی….
مادربزرگم همیشه میگفت آسمان برای رفتن مظلوم و آدمهای مومن و خوب گریه میکند، الان باور کردم… این چند روز به چشم دیدم چگونه در ساعت رفتن تو آسمان چادر سیاه بر صورت کشید و گریههای بیامان کرد… چه رازی هست در اینکه چند روز هست آسمان ساعت ۱۵ سیاه میشود و چند ساعتی گریه میکند… نمیدانم ولی حس میکنم تا اذان مغرب نفس میکشیدی و دعا میکردی برای مردمت برای محرومین برای آن کودک برای آن پیرمردی که حتی استاندار هم ندیده بود برای پیرزن روستا دورافتاده… راستی خوش بحال دخترکی در سفر آخرت به قم تو را در آغوش گرفت و این آرزو به دلش نماند… آسمان با گریههاش به ما فهماند تو نماز آخر هم در مغرب خواندی و رفتی…. راستی چرا خواستی در سوم خرداد به خانه ابدیت بروی؟ باید بگوییم ممد نبودی ببینی نه نه قاسم نبودی ببینی ابراهیم آزاد گشته ….
صدای سوزه باد بیداد میکرد، گرما و داغی بدنم اوج گرفته… باید فروکش بشه و الا این فشار خون بالا رفته باد را طوفان میکند… پنجره را باز میکنم… حرکت بیمهابای طناب بسته شده با پنجره کوچه آزارم میدهد….
بدتر صدای نخراشیده چادر برزنتی نصب شده در کوچه و متصل به طنابها در کوچه…
دوباره فریاد وجودم بالا میرود به چه حقی بدون اجازه طنابها را به پنجره بسته است…
مگر ما آدم نیستیم که اجازه نگرفته است…
پنجره بعدی را باز میکند و باز همان صحنه مستهجن…
بیاختیاری مغز و دستها به سراغم میآید و چاقو بدست میشوم…
اگر او بدون اجازه بسته است من حق دارم این ریشه نابجا را قطع کنم باید این ریشه بریده شود…
روسری به سر، روی مبل آویزان پنجره میشوم…
ناگهان دستم را میگیرد… ریحانه چقدر داغی ….
داری مثل کوره آتش آجرپزی میسوزی… خندم میگیرد شاید تنور نانوایی سنگک….
پایین میآیم….
میخنده و میگوید … میدونم میخوای بگی بیحاصلی عمر… شبابی رفت و هیچ نماند….
سکوت میکنم…
این ارث موجی شدن از میراث پدری هست… همیشه پدر نزدیک سوم خرداد موجی میشد و فریاد میزد عباسعلی سرتو بیار پایین… و میلرزید یا حسین عباسعلی رو زدن وسط پیشونیش….
عباسعلی خمپاره زن برادرزنی که با او رفت و بی او برگشت… او اولین و اخرین کسی نبود که با او رفت و با او نیامد…
این موجی شدن چند سالیست مهمانم شده است…. ارثی شیرین و یادگار از بابای موجی… سوم خرداد فتح خرمشهر