روز سيزدهم ذى الحجّه است، هنوز پيامبر در مكّه است، فردا كه فرا برسد، پيامبر به سوى مدينه حركت خواهد كرد.
نگاه كن، على عليه السلام به سوى پيامبر مى آيد و با او سخن مى گويد:
ـ اى رسول خدا! من صدايى را شنيدم، گويا كسى با من سخن مى گفت، امّا كسى را نديدم!
ــ على جان! اين جبرئيل است كه به تو سلام كرده است. او آمده است تا وعده خدا را به انجام برساند. او تو را «امير مؤمنان» خطاب نموده است.
اكنون پيامبر به ياران خود دستور مى دهد تا نزد على عليه السلام بروند و به او اين گونه سلام كنند: «سلام بر تو اى امير مؤمنان».
در اين ميان عُمر و ابوبكر زبان به اعتراض مى گشايند و مى گويند: «آيا اين دستور از طرف خداست؟».
پيامبر در جواب آنان مى گويد: «آرى، خدا به من اين دستور را داده است».
ياران پيامبر به اين سخن پيامبر عمل مى كنند و نزد على عليه السلام مى روند و به او اين گونه سلام مى كنند: «سلام بر تو اى اميرمؤمنان».
آرى، همه مى فهمند كه على عليه السلام آقاى آنان است. اين سلام، مقدّمه اى است براى برنامه اى مهم تر!
«امير» در زبان عربى، به معناى رهبر است، «اميرالمؤمنین» يعنى رهبر و پيشواى همه اهل ايمان! اين لقبى است كه خدا فقط به على عليه السلام داده است و هيچ كس (نه قبل از او و نه بعد از او) شايستگى اين لقب را ندارد.
اكنون هر كس اين لقب را بشنود، مى فهمد كه على عليه السلام بعد از پيامبر، شايستگى خلافت و جانشينى پيامبر را دارد.
********************************************
مستندات
. لمّا نزل قديد قال لعلي: يا علي، إنّي سألت ربّي أن يوالي بيني وبينك… وسألت ربّي أن يجعلك وصيّي ففعل: الكافي ج ۸ ص ۳۷۸، الأمالي للمفيد ص ۲۷۹،
مناقب آل أبي طالب ج ۲ ص ۱۶۶، بحار الأنوار ج ۳۶ ص ۱۰۰؛ وسلّم جبرئيل على علي بإمرة المؤنين، فقال علي عليه السلام: يا رسول اللّه، أسمع الكلام ولا أحسّ الرؤة، فقال: يا علي، هذا جبرئيل أتاني من قِبل ربّي بتصديق ما وعدني… فلما كان من الغد خرج رسول اللّه عليه السلام بجماعة اصحابه فحمد اللّه…: الأمالي للصدوق ص ۴۳۶، بحار الأنوار ج ۳۷ ص ۱۱۱، تفسير نور الثقلين ج ۱ ص ۶۵۴.
#غدیر_مسیر_سعادت
جهت شرکت در مسابقه ۱۵ روز شاد آسمانی به لینک ذیل مراجعه کنید:
ليوان چاى را برمىدارم و روى مبلى مى نشينم، كاروان ما، تازه به هتل رسيده است و همه مى خواهند زودتر به اتاق هاى خود بروند. بايد صبر كنم تا آسانسورها خلوت شود. سرم كمى درد مىكند، پرواز ما ده ساعت تأخير داشت، خيلى خسته ام. چاى سرد مى شود، ديگر وقت نوشيدن آن است! بلند مى شوم، چمدان خود را برمى دارم، بايد به اتاق شماره ۹۰۸ بروم. اينجا طبقه نهم است. وارد اتاق مى شوم. سريع آماده غسل زيارت مى شوم، مى خواهم به زيارت پيامبر مهربانى ها بروم. از هتل بيرون مى آيم، ساعت يازده صبح است، به سوى حرم پيامبر مى شتابم، آن طور كه به من گفته اند وقتى به انتهاى اين خيابان برسم، ديگر مى توانم گنبد سبز پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را ببينم، اين اوّلين بارى است كه من به مدينه آمده ام، نمى دانم چگونه خدارا شكر كنم. دست خود را به سينه مى گيرم و به پيامبر سلام مى دهم: السّلامُ عليكَ يا رَسوُل اللّه!
اشك شوق در چشمان من مى نشيند… وارد مسجد مى شوم، مى خواهم به سمت ضريح پيامبر بروم، وقتى روبروى ضريح قرار مى گيرم سرجاى خود مى ايستم، دست به سينه مى گيرم تا سلام بدهم. يك نفر با لباس نظامى آنجا ايستاده است، مواظب است تا كسى به ضريح نزديك نشود. جوانى كه چفيه قرمز بر سر انداخته است درست روبروى من ايستاده است، اشاره مى كند كه حركت كنم، گويا توقّفِ زياد در اينجا ممنوع است.
به سمت «روضه پيامبر» حركت مى كنم، «روضه» به معناى گلستان است، پيامبر فرموده است كه بين منبر و خانه ام، گلستان بهشت است. نماز خواندن در آن…
یک لحظه فقط فکرشو بکن…
عزیزترین بستگانت، تو را فرستادند به مکانی که وضعیتش خبر بدهی…
تو پیام میدهی همه چی آرام هست…
همه اینجا منتظر شما هستند…
خوشحال و شاد هستی از این اتفاق…
یکدفعه سکه روی دیگر خود نشان میدهد…
عزیزترین کسانت حرکت میکنند ولی…
اوضاع عوض میشود و روز بعد از حرکت آنان…
تو در حال از دست دادن جانت هستی بخاطر وضعیت بد و ناامنی آن مکان…
و دیگر پیام تو به آنها نمیرسد…
در حال جان دادن چه حالی داری….
وای از این اتفاق… یا مسلم بن عقیل…
یک عادتی که دلیلش را هیچوقت نفهمیدم ولی افراد زیادی آن را دارا هستند…
برای نشستی پژوهشی بصورت آنلاین ببخشید برخط، باهام تماس گرفتند، فرمودند قبل از نشست باید تست ورود به نشست بدهید، گفتم چشم…. پس از تست، تماس گرفت، خانم فلانی نمیتوانید کتابخانه بروید یا قفسهای از کتابها را پشت سرتان بچینید!
تعجب کردم با تمام وجود گفتم خیر شرمندم، گفت آخه مرسوم هست! گفتم مرسوم؟ باز هم رسم! در ذهنم یاد مقابلهام با رسومات خواستگاری، چیدن منزل عروس و مراسم ازدواج افتادم و با خودم گفتم من از سد بزرگ رسومات ازدواج گذشتم با تمام حرف و حدیثها، حالا یک رسم دیگر و من یکنفر تک و تنها….
گفتم چرا مرسوم هست، گفت ای بابا خانم… ما دفعه اول نیست که نیست حتی استاد فلانی استاد فلانی و لیست از اسامی را ردیف کرد که همه پشتشان کتابهای فراوانی بوده است….
مصمم گفتم باز هم شرمنده هستم، من به دنبال به رخ کشیدن کتابهای داشته و نداشته، خوانده و نخوانده نیستم… من مدیون تمامی اساتید و کتابهایی که به آموختند، هستم ولی کتابخانه به رخ نمیکشم….
من برای به رخ کشیدن کتابهایم، نشست را قبول نکردم… خندیدم و گفتم خانم … نشست را کنسل کنیم؟
گفت نه نه کوتاه بیا کلی تبلیغ و … کردیم، باشه بدون کتاب به رخ کشیدن…. گفتم بخاطر شما یک چیزی حتما پشت صحنه میگذارم ولی این رسم را کمکم حذف کنید علم به ردیف کتاب نیست، حواسمان به تکبر کتاب و کتابخانه باشد و ذهنیت شرکتکنندهای که شاید علم آموزی را در ردیف کردن کتابها تصور کند….
قلم و دوات را آوردم و بر روی کاغذ گلاسه براق نوشتم:
امام کاظم سلام الله علیه: یاهشام! انّ الزرع ینبت فی السهل ولاینبت فی الصفا فکذلک الحکمة تعمر فی قلب المتواضع ولاتعمر فی قلب المتکبر الجبّار لأنّ اللّه جعل التواضع آلة العقل وجعل التکبر من آلة الجهل
یک تکه نان سنگک برداشتم، پاکت پفک و چیپس را گذاشتم جلویم، در هر لقمه یک پر چیپس و پفک میگذاشتم و در کاسه ماست چکیده میزدم و میخوردم… خواهرم گفت: مثلا بزرگ شدی…. گفتم بقول آنه: خب، نمی توان یک دفعه ای، عادت دختر بچه بودن را کنار گذاشت….
مادرم گفت پدربزرگت همیشه میگفت: همیشه بچه بمانید….