قنادی سر خیابان، جوانی ۲۵_ ۲۶ساله هست و از وقتی کارش را شروع کرد من و خانواده و پدر دخترک مشتری ثابتش شدیم و پدر دخترک برای مراسمهای محل کار سفارشهای زیادی میداد و کم کم باعث رونق و معرفی دوستان و همکاران شدیم، الحمدلله بعد از دو سال کار آنچنان رونق گرفت که مغازه را هم خرید… کم کم ارتباطش و دردلهاش شروع شد، یک روز به بابای دخترک گفت چه دختر شیرینی کاش خدا به منم بده. سر حرف باز شد و فهمیدیم مجرد هست و مادرش را در کودکی از دست داده و پدر پیرش زندگی میکند. پدری که شغلش نمکی و نان خشکی محل بوده است.
بنا به ازدواج شد، به مادرم گفت شما برام مادری کن. منم این وسط از آب گل آلود ماهی گرفتم، گفتم شرط داره این دو ماه خودت را ثابت کن… گفت چطوری!
گفتم زولبیا روزه دارهای رجب و شعبان را درست کن! دهانش باز موند، گفت کسی نمیخرهها… زولبیا اوجش ماه رمضان هست… روز اول نصف پاتیل زد و تا غروب کسی نخرید، خودم جورش را کشیدم همش را خریدم پنج شش تا مسجد اطراف منزل پدری پخش کردم… شب دوم برادرم همینکار را کرد… شب سوم مادرم… شب چهارم برادر کوچکم… شب پنجم نوبت خواهرم شد رفتیم دیدیم میخنده حاجی اخلاص نداشتید، چرا! نکنه امروز نزدی؟
گفت نه همه را بردند…
بله اهالی محل بسم الله گفتن، همه جا اطلاع رسانی کردن روزه گرفتید فلان قنادی زولبیا زده… هفته پیش رفتیم خواستگاری… داماد قنادمان، زولبیا با خودش آورد خواستگاری… گفتیم نکن اینکار را… گفت روزه رجب و شعبان برکت زیادی برام داشت از نصف پاتیل شروع کردم و به پنج پاتیل رسیدم در روز… خانواده عروس خانوم مذهبی و عروس خانوم طلبه جامعه الزهرا هست… پدر عروس گفت: اتفاقا زهرا امروز روزه بود…
و امروز جواب مثبت آزمایش خون را گرفتیم…
آرزوی من خوشبختی پسر و دختر گلمون و همه جوانها…
ان شاءالله سه شنبه روز اول فروردین، حرم حضرت معصومه حضرت بی بی جان عقد هستیم (من چی بپوشم😄) …
عروس متولد ۱ فروردین، داماد متولد ۳۰ اسفند
خانواده خوبی بودن، هر دو دختر خانواده از بچگی با من دوست بودند و با هم کلاس تجوید قرآن و حفظ قرآن و خطاطی میرفتیم. سال ۸۴ پدرشان به رحمت خدا رفت و یکسال بعد با مادرشان، راهی شهر مادریشان شدند. خانه و همه چیز را فروختند. با هم از طریق موبایل، وایبر و واتساپ در ارتباط بودیم. بعد از یکسال دختر بزرگ که همسن من بود ازدواج کرد، فیلم عروسی را برایم ارسال کرد، دهانم باز ماند کسی نیمی از قرآن را حفظ بود و بی حجاب و عروسی مختلط… از وقتی چهارشنبههای سفید شروع شد دختر کوچک هم به این جمع پیوست چندین عمل زیبایی و کشف حجاب….
گذشت تا ۳ سال پیش که بخاطر ازدواج پسرشان و اصرار پسرشان به ازدواج با دختر چادری به قم برگشتند، دختر بزرگ به علت خیانتهای مکرر شوهرش طلاق گرفته بود و با فرد دیگری ازدواج کرده بود پس از ۶ سال هنوز بچهدار نشده بودند… به قم که برگشتند اینقدر روی سکه برگشت کمکم به روال قبل برگشتند، و اینجا بود که فهمیدم چرا پدرشان مخالف ارتباط با خانواده مادریشان بود….
هفته پیش، به من زنگ زد و کلی گریه که پس از ۶ سال انتظار به خاطر نذری که مادرم در جمکران کرد بالاخره باردار شدم… گفت ۶ سال انتظار خیلی سخت بود….
بیمحابا گفتم انتظار برای تو خیلی سخت بود و برای کسیکه حاجت تو را داد خیلی سختتر که تو بعد چندین سال به مسیر برگشتی…. گفتم نذر چه بود؟ گفت ادامه حفظ قرآن و دوری از آن شهر…. گفتم کاش اینقدر که او منتظر تو بود تو هم منتظر بودی….
أَيْنَ الْمُضْطَرُّ الَّذِي يُجابُ إِذا دَعا ؟
بِنَفْسِي أَنْتَ أُمْنِيَّةُ شائِقٍ يَتَمَنَّىٰ مِنْ مُؤْمِنٍ وَمُؤْمِنَةٍ ذَكَرا فَحَنَّا، بِنَفْسِي أَنْتَ مِنْ عَقِيدِ عِزٍّ لَايُسامىٰ
جمعه هست و صبح برای نماز بیدار شدم، هوای تاریک و اذان و نسیم خنک، خواب را فراری داد.
ناگهان دلتنگ دوران کودکی شدم که هر جمعه با مادرم به دعای ندبه میرفتم و بماند که بعضی وقتها از فرط خواب آلودگی نیمی از دعا را سر به زانو میگذاشتم و به عالم دیگر سفر میکردم…
دلم از همان دعای ندبه ها خواست، دختر کوچولو هم چشماشو باز کرده بود، همه چیز مهیا بود، قلقل سماور بلند شد، یک چایی و کمی نان و پنیر و یک خرما سریع جلوی اپن خوردیم و ماشین روشن شد به سمت دعای ندبه. اما انتخاب مکان: حرم، جمکران یا گلزار…. پس از رای گیری، قرعه جمعه انتظار به جمکران افتاد.
رفتیم و از قضا به لطف اینکه دخترک خوابش برد تا آخر دعا ماندیم… هر چقدر پسر کو ندارد نشان از پدر، دختر هم کو ندارد نشان از مادر… و خواب دلچسب.
کنارمان، خانواده ای چهار نفره بودند، پدر، مادر، جفتشان هم جور بود یک دختر و یک پسر. خیلی ارادت داشتند و از ابتدا گریه و ذکر لبشان آقا بیا. به حالشان غبطه خوردیم، و زن و شوهر به خمیازه های هم نگاه میکردیم و سر تاسف با تلخند تحویل هم میدادیم.
دعا تمام شد و حرکت به سمت خروجی… اتفاقا در صف ماشینها برای خروج، خانواده خوش بحالشان را دیدم. ناگهان یک ماشین سمند سفید که چرا عجله داشت از ما جلو زد، ثانیه ای بعد حضرت عباس گویان شیشه ها را دادیم بالا… بله دعوا و فحش و دادوبیداد که عمرا بذارم قبل من بروی، قسمهای راننده که اتفاق ناگواری افتاده….
بله همانهایی که به ظاهر لبیک میگفتن و آقا بیا ذکر لبشان بود فحشهایی دادند که دلم برای آقا و انتظار و منتظران کباب شد. کاش یاد بگیریم آقا منتظر واقعی میخواهد نه تسبیح چرخان دروغین. آقا کوفیان لبیک گوی را میشناسد.
غم و شادی، دو مفهوم است که بسیاری معتقدند فقط یکی از آنها، گمشدهی زندگی امروز است. خیلیها شادی را گمشده میدانند؛ و همیشه در پی آنند که شاد باشند و بخندند. عدهای دیگر هم هستند که غم را گمشده دانسته و همیشه در پی اشک و آه و نالهاند.
اما هیچکدام نمیدانند که گمشدهی ما تعادل است. تعادل در میان غم و شادی. هر جا که شد باید خندید و شاد بود و در برابر مصیبت و درد و فراق هم، غمگین و ناراحت.
تعادل، همان گمشدهای است که سالهاست از آن دور شدهایم. گاهی بشریت از تعادل دور میشود؛ مثلا عدهای در ظلم کردن، عدهای در ظلم پذیری؛ عدهای در دنیاپرستی، عدهای در زهد؛ عدهای در علم و عدهای هم در ماوراء.
هر چه بیشتر از تعادل دور شویم بیشتر اسیر افراط و تفریط میشویم. مفاهیمی که هر چه بیشتر درگیرشان شویم کمتر جواب میگیریم. عاملی که باعث میشود سردرگم شویم؛ باعث میشود به مسیری که میرویم مشکوک شویم و شکی مثل خوره به جانمان افتد و آغازی شود برای درماندگی.
هر چه بیشتر در این مسیر پیش رویم بیشتر در خود فرو میرویم. بیشتر حس میکنیم که تنهاییم. بیشتر منتظر چیزی یا کسی هستیم که حالمان را خوب کند. در یک کلام مضطر میشویم. همان چیزی که لازمهی ظهور شمرده شده.
چه تناقض زیبایی! هر چه بیشتر از تعادل دور شویم بیشتر به آورنده تعادل نزدیک میشویم.
عجیب دلم گرفت، مسئولینی که حتی از مدعیان انقلابی بودن نیز طعنه میشنوند ولی جانشان کف دستشان هست…
عجب عکسی ازتون به یادگار ماند، شهادتت مبارک…
بر سر مزار حاج قاسممان امروز اشک ریختی و پاداش اشکت، شهادت در شب ولادت سید و سالار شهیدان شد…
شامل حالت شد:
از فطرس ملک به همه پر شکسته ها
حی علی کرامت گهواره حسین