26 خرداد 1403
طبق معمول برنامههای نمازجماعت، باز هم با یک برنامه مهیج مواجه شدیم… رکعت دوم از نماز مغرب، بچه مدام مامان مامان مامان، گشنمه گشنمه و ناگهان صدای شترق یک سیلی… این سیلی حس کردم از طرف ملکه جهنم بود به من که حواسم وسط نماز، کجاست! بدجور… بیشتر »
نظر دهید »
15 خرداد 1403
درحال عبور از کنار قرارگاه فیلها بودم که متوجه شدم، تنها چیزی که جلوی فرار آنها از قرارگاه را گرفته بود یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهایشان وصل بود. به فیلها خیره نگاه میکردم و بسیار در تعجب بودم که چرا فیلها از قدرتشان برای پاره کردن آن… بیشتر »
12 خرداد 1403
کنارش نشستم در حال رفتن بود دستی بر صورتش کشیدم نفسهای آخرش بود رمقی برای تکان خوردن و حتی سر بالا آوردن نداشت چه برسد پلکهایش که قفل شده بودند، رنگ سبزه صورتش به تیرگی رفته بود، مثل افتاب سوختهها…. کمی با او صحبت کردم باید بماند خودم را مقصر… بیشتر »
10 خرداد 1403
خروپف پدر دخترک که تا طبقه بالا صدایش میآید، جیر جیر جیرجیرک و شب بیداری دخترک و خرابی کولر و گرمای بیش از حد به کسلترین آدم روی زمین تبدیلم کرده است… تشنگی امانم را بریده است به زور باهاش کنار میآیم چون خوابآلودگی رمقی برای پاهایم و پله… بیشتر »
25 اردیبهشت 1403
پله ها را آهسته و قدم به قدم بالا میرفتم… اعتقاد خاصی داشت حتما کادوی تولدم را به قمری بخرد، میگفت هر کسی دهه کرامت بدنیا نمیاد هر کسی وسط ولادت بی بی خانوم و شاه ایران اونم دقیقا روز شاهچراغ…. دلم پرکشید به خاطرهای که هر سال تعریف… بیشتر »