بلند میشوم، حس میکنم دلتنگ اذیت کردنهای دخترک شدهام، حتی الان دلم برای آن گلهای داخل حیاط مجتمع هم تنگ شده، شروع به قدم زدن آرام در سالن بخش میکنم، خواهرم از ترس اینکه سر گیجه نگیرم پشت سرم با من تاتی میکند، خانم اکبری سرپرستار میگوید چه کسی بهت گفته اینقدر مثل فنر از جایت بلند شوی و راه بروی! سر به زیر میاندازم در دلم آشوبی است زیر لب الابذکر الله میگویم، صدای فریادی در جایم میخکوبم میکند، سر به سمت به خانم اکبری میچرخانم، با صدای خفهام میگویم چرا اینقدر فریاد میزند، میگوید زانوی پایش آب آورده عمل کرده …. آهسته میگویم از زبان درد فریاد میزنیم:
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص نِعْمَتَانِ مَکْفُورَتَانِ الْأَمْنُ وَ الْعَافِیَه؛ حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود دو نعمت است که قدر آن دانسته نمی شود امنیت و عافیت.
وقتی بنا بود یک هفته دارو مصرف کنی، به یکباره چنان دردی وجودت فرامیگیرد که فقط جلوی اشکت را میگیری و خودت را به مطب دکتر میرسانی و پس از معاینه، دکتر بی محابا مینویسد فردا ساعت ۶ خودت را به پذیرش معرفی میکنی، حکم سربازی که پیدا میکنی که قرار بوده هفته بعد به سربازی فرستاده شوی ولی بیدلیل باید زودتر بروی…. آنهم روز شهادت رئیس مذهب جعفری… به خودش متوسل میشوی، هزار بار تا صبح بیدار میشوی و به دخترک نگاه میکنی که اگر برنگردم… دخترکی که تا صبح صبح، کمکم غلت میخورد و کنار مادرم میخوابد…
میخواهم دلنگرانی را با خواندن آیتالکرسی آرام کنم ولی لعنت به شیطان، چرا فراموش کردم… چهار قل میخوانم، الرحمن میخوانم و ناگهان میگویم چرا الرحمن را یادم نرفته….
بالاخره ۵.۳۰ شد و پدر دخترک آمد و با خواهرم و پدر دخترکم به سمت بیمارستان راهی شدیم… راس ساعت ۶ بیمارستان بودم، و آزمایش خون….
انتظارش را نداشتم ولی ساعت ۷.۳۰ دکتر لبخندزنان وارد اتاق شد و مریض اجباری من کجاست؟
بیمحابا میگویم لعنت به فرمانده زورگو… چشم بقیه داخل اتاق گرد میشود…
دستم را میکشد، از درد اخم میکنم… به سرپرستار میگوید جواب آزمایشها تا پنج دقیقه دیگر، باید پایین باشد…
وارد اتاق مخوف میشوم… میگوید روز تولد دخترت یادت هست، گفتم اره خیلی…. و وقتی چشمان را باز میکنم در اتاق ریکاوری هستم، لبخند به پهنای صورت پرستار که میگوید خوب چشمانت باز شد، از بس یاجوادالائمه گفتی، به بچهها گفتم سفره و تسبیح هم بیاورند… لامصب چرا چیزی لو ندادی فقط یاجوادالائمه گفتی… لبخند محوی میزنم….
وقتی دکتر ساعت ۳ به بالای سرم میآید و میگوید امشب اینجایی غم عالم بر دلم میریزد … میگوید شب میآیم دوباره… با چشمان اشکبار نگاهم را از او میگیرم… در دلم میگویم چه برنامههایی برای چهارشنبه چیده بودم آدمی الحق که آه است و دمی… چشم به پنجره دوخته ام و گرگ و میش هوا را نگاه میکنم و انتظار الله اکبر دیگری را میکشم…
شاید شما هم تصویر سردار باابهت را چندین بار دیده باشید و در دل به مردانگی اش درود و سلام فرستاده باشید. در این اوضاعی، یکسری افراد پوچالی همانند کرمیها، فرخنژادها خود را قدرت میدانند، ضروری هست چنین سرداری که مربی حاج قاسم سلیمانی معرفی شود و یادآوری شود حاج قاسم که قدرش را در دوران حیاتش، خیلیها ندانستند، کم نیستند و بیشک چنین سرداری شاگردان زیادی از قبیل سردار سلیمانی تربیت کرده است. و چه بهانهای بهتر از سالروز پروازش برای معرفیاش…
یگان نیروهای ویژه دریایی سپاه در گذشته تحت عنوان گردانهای تفنگدار در جزایر ابوموسی، تنب کوچک و بزرگ حضور داشت. اما پس از فرمان رهبر انقلاب در سال ۱۳۸۷ توسط سردار شهید محمد ناظری با عنوان رسمی نیروهای ویژه دریایی سپاه (Sepah Navy Special Force) که با نام اختصاری «S.N.S.F» مشهورند، تاسیس شد.
پایگاه این یگان در جزیره فارور است. جزیره فارور در طول جغرافیایی ۲۶ درجه و ۱۵ دقیقه و عرض شمالی ۵۴ درجه و ۲۵ دقیقه در شمال جزیره سیری و جنوبغربی بندرلنگه و در نزدیکی ابوموسی قرار گرفتهاست. این جزیره که در ۵۵ کیلومتری جزیره کیش قرار گرفته تا نزدیکترین نقطه سواحل سرزمین اصلی در حدود ۲۰ کیلومتر فاصله دارد. این جزیره خالی از سکنه بومی است. دلیل استقرار این یگان در جزیره فارور این است که این جزیره اشراف زیادی به آبراه ورودی و خروجی خلیج فارس دارد که به فرایند بازرسی و بازبینی کشتیهای خارجی کمک میکنند. اعضا این نیرو از نخبگان نظامی ایران هستند که گلچینی از تمام نیروهای سپاه هستند. افراد این نیرو قابلیت مقابله و هجوم از راه دریا، خشکی و هوا را دارند. یعنی هر نیرو مواردی از قبیل: غواصی، چتربازی، زندگی در شرایط سخت، کار در ارتفاع، بقاع، انواع تیراندازی، تصرف ساحل، تسخیر شناور، رهایی گروگان و … را آموزش میبینند.
در سالروز آسمانی شدن سردار ناظری یکی از فرماندهان دلاور سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در اولین ساعات بامداد روز ۲۲ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۵ و بعد از انجام آموزشهای روزمره و پس از سخنرانی در بندر لنگه در جزیره فارور خلیج فارس دچار ایست قلبی ناگهانی میشود و تلاش پزشکان برای احیای این رزمنده دلاور تا نیمه شب ادامه می یابد که متاسفانه به نتیجه نرسیده و نیمه شب سردار محمد ناظری فرمانده یگان نیروهای ویژه نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بدلیل عارضه شیمیایی آسمانی شد و به درجه شهادت نائل گشت.
سردار ناظری بعد از عمری خدمت خالصانه و دلاورانه به سرزمین مقدس ایران همزمان با میلاد حضرت سیدالشهدا و قمر بنی هاشم علیهما السلام جان به جان آفرین تسلیم کرد. سردار شهید محمد ناظری متولد سال ۱۳۳۴ در محله امامزاده حسن تهران بود. عمده هم سن و سالان سردار ناظری از آن محله بعدها در نیروهای ویژه ارتش (نوهد) به خدمت در آمدند. حاج محمد هم در سالهای منتهی به انقلاب به طور غیر رسمی و توسط برخی افسران ارتش که از رژیم پهلوی جدا شده و به مردم پیوسته بودند نخستین دورههای تکاوری خود را دید.
بخشی از نیروهای تربیت شده توسط سردار ناظری به جهت آمادگی های بالا و تخصص در جنگ های نامنظم به سوریه اعزام شدند تا بتوانند از حریم عمه سادات دفاع نمایند و مفتخر به حضور به عنوان «مدافعان حرم» گردند.
برادر حاج محمد، «تیمور ناظری» نیز در جنگ تحمیلی به شهادت رسیده بود و مادر او نیز یکی از شهدای مظلوم فاجعه حج خونین سال ۶۶ بود.حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی نوشتهای را در تجلیل از شهید محمد ناظری بر روی عکس آن سردار شجاع و مؤمن مرقوم کردند.
متن دستنوشته رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: بسماللهالرحمنالرحیم. رحمت و رضوان بر شهید عزیز، سردار شجاع و مؤمن که عمر خود را در جهاد فداکارانه گذرانید و جوانان و مجاهدان بسیاری تربیت کرد. خداوند او را با شهدای صدر اسلام محشور فرماید.
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی درباره شهید حاج محمد ناظری گفته بود: بزرگترین ویژگی شهید ناظری این بود که در این سالها از ابتدای انقلاب تا کنون هیچ تغییری در ایشان ایجاد نگردید. همیشه پرکار و در صحنه بود و هر جای انقلاب که نیاز بود مسئولیت سخت ترین کارها را به عهده میگرفت.وی با اشاره به فعالیت شهید ناظری تا آخرین لحظات عمر گفت: ما جهاد مهمی را به یاد نداریم که شهید ناظری در آن شریک نبوده باشند. بنده از سال ۵۸ که نیروی آموزشی ایشان بودم تا کنون تغییر یا خستگی در ایشان ندیدم.
بعد از چهار سال که به آلوچه آلرژی پیدا کرده بودم، امروز به زور مامان و خوردن آش آلوچه پرت شدم در دنیای کودکی…
فروردین درختهای آلوچه پر از گل بود، به حکم دردونه بودن بابا، زمان گل دادنها، وقتی میرفت باغ، باهاش میرفتم، مسیر نزدیک بود و پیاده رفتن، باعث میشد یک مشت بیسکوییت عمو بهم بده. وقتی از در باغ میخواستم بریم داخل، یک دیوار گلی کوتاه با یک در فلزی کوچک… بابا با صدای بلند میگفت باباحسین، سگ را ببند و باباحسین میگفت به به پس خانم خانما اومده… آخرهای اردیبهشت آلوچهها میرسید و مامان سهم همه همسایهها را میداد چه رسمهای قشنگی بود آن زمان…
بابا هر موقع میرفت باغ پیش باباحسین، هر چیزی میآورد بین همسایهها به حکم نوبرانه پخش میشد؛ گیلاس، آلوچه، سبزی و نوبرانه ویژه قمیها قنبیت، اون یکی همسایه گردو بیدهند، اون یکی برنج دودی شمال، یکی هندوانه قنوات و هر کسی به نحوی… همسایه شمالی میگفت: فقط اسفناج… و همین سخاوتها، دلها را بهم پیوند زده بود بیریا و بیادعا بودند… السَّخاءُ يَمْحَصُ الذُّنُوبَ وَ يَجْلُبُ مَحَبَّةَ الْقُلُوبِ (امام علی علیهالسلام)
بچهها هم برای دوستاشون سهم داشتند، منم یک پلاستیک پر میکردم بعدش آب توش میگرفتم و میرفتم توی کوچه پیش دوستام، با دندان پلاستیک را سوراخ میکردیم تا آبش بره و آلوچهها نوش جان بشه… کوچه ما مسائل امنیتی رعایت میشد پسرها اجازه نداشتند محوطه بازی دخترها بیان، پیرزنی بود که همه زنها را عصر توی کوچه جمع میکرد و حکم نگهبان کوچه را داشت بهش میگفتیم خاله زهرا… یکبار یکی از پسرها فرار کرد از دستش، اومد ته کوچه محوطه حفاظتی، منم که قوانین برام حکم نون شب داشت، بهش آلوچه ندادم و اونم بخاطر آلوچه زد سرم را با سنگ شکست و هنوز یادگاریش روی پیشونیم هست …
توی خاطراتم غوطهور بودم دیدم یک دست کوچک به صورتم کشیده شد و مامان مامان گفت… به خودم اومدم دیدم هنوز نمیتوانم…
من ماندم و بشقاب آش آلوچه …
دو تا دختر خانم قشنگ داشتند در پیادهرو میرفتند، من هم در حال عبور از قسمت پایانی خیابان و رفتن به پیادهرو بودم و اصلا حواسم بهشون نبود رگ سیاتیک و اسپاسم و در کنارش سردرد مزید بر علت شده بود که همچون لاک پشت حرکت کنم، یکدفعه اونیکه شال روی سرش بود به اونیکه دست از حجاب اجباری ما مزدوران برداشته بود، گفت الان بهت گیر میده، با صدای بلند گفت: من از این بترسم مگه کی هست از اون گندههاشون هم نمیترسم، همین لحظه گربهای که جایگاهش همیشه جلوی درب جیگرکی هست و جیگر به رگ میزند، اومد جلوش، بنده خدا بیقصد و غرض اومد، آنچنان جیغ اللهاکبری زد و پرید بغل دوستش، سعی کردم خونسرد باشم و نخندم که دیدم دوستش از خنده پهن زمین شد و گفت آبروریز تو از گربه فسقلی میترسی بعد کری میخونی…
الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِى الصَّدَقَاتِ وَ الَّذِينَ لَا يَجِدُونَ إِلَّا جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللهُ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ