بار اول گفت عسل نمیخوام نمیخوام
باز نظرش برگشت گفت مامان پنیر بذار و یه قاشق عسل
گفت نه مامان خوشمزه نبود
دوباره گفت مامان کره و عسل بذار
خورد و گفت نوچ
تا سه نشه، بازی نشه. گفت نون خالی و عسل
اینبار اعتراض نکرد گفت خود عسل خوشمزهتره
گفتم بله عسل طعم شهادت هست طعمی نیست که گلو را بزند
اینبار خودش نون را در ظرف عسل زد و گفت بخاطر همین بود حضرت قاسم گفت احلی من العسل چون شیرینی عسل باحاله
رو در رویش بودم، رعشه بر اندامم افتاده بودم، من با آنهمه شجاعت، مگر میشود؟ بقولی نمیدانم چه مرگم شده است؟ چرا با اینکه نام پدر پسوندمان هست ولی نام مادرش مرا لرزه انداخته است، مادر واژهای بیانتها، واژهای که فقط حروف، رازش را میفهمند و هیچکس توان فهم او را ندارد مگر مقام باریتعالی که زیرپایش را مزین کرده است، با خودم گفتم مادر من زیرپایش بهشت هست، پس مادر او چه!!!
نه من قدرت ندارم، توبه میکنم او میپذیرد، جزء این انتظار ندارم زیرا زاده و تربیتشدهی آنچنان شیرزنی هست…
بهشت زیرپای مادرم را به وعده بهشت دروغین دنیا ترجیح میدهم…
من توبه کردم و آزاد گشتم و بهای آزادیام بهشتی با امضای شهادت شد….
این بهشت من که امضای مادری قد خمیدهی راست قامت قامت مزیناش کرده است نویدی است برای تمامی حرشدگان….
شب سوم هست…
یک دخترک سه ساله میدان دار هست…
سخنران تمام کرد…
نمیدانم چرا ولی رسم نبود این شب شور حسین حسین پیرغلامان بردارند، هر سال شب تاسوعا و عاشورا، شور قبل از مداحی بود…
مداح برخلاف دو شب قبل، بدون مقدمهچینی، پس بسم الله بدون هیچ کلامی، به یکباره گفت:
عمه بابام كجاست
مغیلان چیست میدانی؟ فقط این را بگو بابا!
صدای جیغی بلند شد
رعشه بر تن همگان زد…
زنان دورش را گرفتند…
زن غریبه بود…
پس از سکوت طولانی حاکم بر فضا، زن فریاد زد…
ادامه دهید…
داغ دلم شاید با رقیه التیام یابد…
برادرزاده سه سالهام، فاطمه رقیه، دو شب پیش تب کرد و تشنج و رفت که رفت….
دیگر یک جیغ نبود، مرد و زن یا رقیهگویان، گویا یک عمه شده بودند.
بچه که بودم، شبی یکی از بانوان محترمه، بخاطر بازی کردن مهر دعوایم کرد و من هم سرشار از غرور، قهر کردم و مسجد یکهفته نرفتم. بعد از یکهفته پدرم یک بسته ۲۰تایی مهر خرید و گفت خانم فلانی این مهرها فقط مخصوص بازی بچههاست. هنوز آن ۲۰ مهر مخصوص بچهها در قفسه جامهری فلزی مسجد هست و دیگر بچهای بخاطر مهربازی دعوا نشد.
و من هم فرزند خلف همان پدر…
هفته گذشته جمعه راهی یکی از امامزادههای قم شدیم، و امان از خانمهای خادم، بچهران از مسجد و امامزاده که به دخترک و چند بچه دیگر گیر داد چرا مهرها را جابجا کردید مگر مهر اسباببازی هست و بغضی که بچهها کردند و همه گوشهای غمباد کردند، در دلم گفتم کاش برای خادمان هم اول تست روانشناسی بگیرند و بدانند پیامبر ما بخاطر بازی بچهها سجده را طولانیتر کرد. سریع از امامزاده بیرون رفتم و ۲۰مهر از مغازه جلوی امامزاده خریدم با یک جامهری و کاغذ و ماژیک… بالای جلومهری نوشتم لطفا با بچهها دعوا کنید این مهرها با هزینه شخصی برای بازی بچههاست…. وقتی به بچهها گفتم با این مهرها میتوانید بازی کنید انگار دنیا را به آنها داده بودم و یکی از آنها گفت خاله میری بهشت! گفتم شیطون بخاطر چی؟ گفت پیامبر گفتن هر کسی بچه ها را خوشحال کند بهشتی هست….
با خلاقیت بچهها را جذب مساجد و امامزاده ها کنیم نه با بداخلاقی دفع کنیم!
طبق روال هر شب روضه، یک بسته چوب شور به همراه پنج شش تا سیب زمینیهای کوچولو که روی گاز ذغالی شده بودن برای دخترک برداشتم، هر شب چند تا مهمان دخترک در مسجد دارد و مهمان غذای سالم هستند.
دیشب پسر بچهای با پاکتی پر از خوراکیهای جورواجور وارد شد از پفک و چیپس و همه جور لواشک و … بچههایی که هر شب مهمان دخترک بودند جمع شدند و روی پارچهی کوچکی که میانداختم، نشستند… شرط خوراکی سینه زدن موقع مداحی و گوش دادن به حرفهای حاج آقا بود و رضایت مادرها از اینکه هر شب بیا مسجد، یکی میگفت: “خیلی سعی میکردم دخترم بعد از آب خوردن یا حسین بگوید ولی نمیگفت ولی دو شبی که پیش شما نشست از خوابم بیدار شود و آب بخواهد یاحسین میگوید” گفتم چون هر کاری روشی دارد از تربیت بچه تا امربه معروف…
پسربچه تازهوارد با پفکهاش آمد گفتم پارچه ما ورود بهش قوانین دارد. با چشمای گرد نگاهم کرد. گفتم قوانین یعنی هر کاری نباید کنی، سر به عنوان تایید تکان داد. گفتم ورود این خوراکیها به محوطه ما ممنوع هست. ولی به جایش سیب زمینی دودی داریم… لبخند بقیه بچهها را که دید پفک را توی بغل مامانش انداخت و به محوطه ما بااحتیاط و نوک انگشتی وارد شد…
وقتی داشتیم میرفتیم چادرم را گرفت گفت خانم میشود یکی از این قوانین به مامانم بدهید تا همش پیتزا و پفک به من ندهد….
دلم برایش سوخت….