خیلی در امر جهاد تبیین باید مراقب بود. گاهی اوقات بدون بصیرت، برخی افراد و متاسفانه برخی طلاب، اشخاصی که هیچ شناختی در جامعه در خصوص آنان نیست و تنها استادی هستند یا فلان جا کار میکنند، بخاطر یک توییت بزرگ و معروف میکنند در صورتیکه شاید از هزار نفر، یک نفر توئیتر دداشته باشد و بقیه از آن مطلب و آن فرد مطلع نباشد… لطفا بصیر باش ای خواهر طلبه و بیخود هزار پست درباره یک استاد یک دانشگاه یا رئیس یک شرکت نگذار و توئیت وی را منتشر نکن، تا باعث شکلگیری سلبریتی دیگری شوی، اگر شما پیام او را پخش نکنی، شاید این ذهنیت در بین هزاران نفر شکل نگیرد و آن فرد محدود به همان توئیتر و دانشگاه و شرکت خودش بماند… دقیقا شما امثال شهاب حسینی را بزرگ کردید وقتی متنی نوشت که من مذهبی هستم و… شما فیلمش را پخش کردی متنش را پخش کردی و وقتی گفته شد این کار انجام ندهید نقد و ناسزا که این فرد بازیگر ارزشی هست…. بصیرت داشته باشید وگرنه با فضای مجازی خداحافظی کنید…
مقام معظم رهبری مدظله العالی:
دشمن در رأس نقشههایش تبلیغات است؛ به قول خودشان پروپاگاندا است. علاجِ پروپاگاندا «تبیین» است، تبیین حقیقت از زبانهای مختلف، از حنجرههای مختلف، با تعبیرات مختلف، با ابتکارات مختلف؛ تبیین. وسوسهای را که روی آن جوان یا نوجوان اثر میگذارد، چه میتواند برطرف کند؟ باتوم که نمیتواند برطرف کند،؛ آن وسوسه را تبیین میتواند برطرف کند. این مطلب اوّل. جهاد تبیین را جدّی باید گرفت. همه، در حوزه، در دانشگاه، در صداوسیما بالخصوص، در مطبوعات، در هر جایی که شما ایستادهاید و یک شعاع پیرامونیای دارید و میتوانید روی آن اثر بگذارید، باید تبیین انجام بگیرد؛ تبیین درست، تبیین صحیح.۱۴۰۱/۱۰/۱۹
درخت دردانه بابا، با آن قد کوتاهش در بین درختان دیگر… درختها همه بچههای بابا بودند… و این درخت عزیزدردانه… تا رسیدیم، مامان اینا رفته بودند بهشت معصومه به منزل جدید خاله… دیر رسیدیم و اصلا دل و دماغ رفتن نداشتم، مخصوصا با فوارهای که از دماغ جاری بود و صدای خروسکی… بابای دخترک و دخترک رفتند خرید خوراکی… به حیاط رفتم و دیدم درخت انجیر هنوز بی برگ هست ولی انجیرها مثل مروارید به شاخهها… بی دلیل نیست که قسم به آن خورده شده است چون بی مثال هست… والتین و الزیتون
غم و شادی، دو مفهوم است که بسیاری معتقدند فقط یکی از آنها، گمشدهی زندگی امروز است. خیلیها شادی را گمشده میدانند؛ و همیشه در پی آنند که شاد باشند و بخندند. عدهای دیگر هم هستند که غم را گمشده دانسته و همیشه در پی اشک و آه و نالهاند.
اما هیچکدام نمیدانند که گمشدهی ما تعادل است. تعادل در میان غم و شادی. هر جا که شد باید خندید و شاد بود و در برابر مصیبت و درد و فراق هم، غمگین و ناراحت.
تعادل، همان گمشدهای است که سالهاست از آن دور شدهایم. گاهی بشریت از تعادل دور میشود؛ مثلا عدهای در ظلم کردن، عدهای در ظلم پذیری؛ عدهای در دنیاپرستی، عدهای در زهد؛ عدهای در علم و عدهای هم در ماوراء.
هر چه بیشتر از تعادل دور شویم بیشتر اسیر افراط و تفریط میشویم. مفاهیمی که هر چه بیشتر درگیرشان شویم کمتر جواب میگیریم. عاملی که باعث میشود سردرگم شویم؛ باعث میشود به مسیری که میرویم مشکوک شویم و شکی مثل خوره به جانمان افتد و آغازی شود برای درماندگی.
هر چه بیشتر در این مسیر پیش رویم بیشتر در خود فرو میرویم. بیشتر حس میکنیم که تنهاییم. بیشتر منتظر چیزی یا کسی هستیم که حالمان را خوب کند. در یک کلام مضطر میشویم. همان چیزی که لازمهی ظهور شمرده شده.
چه تناقض زیبایی! هر چه بیشتر از تعادل دور شویم بیشتر به آورنده تعادل نزدیک میشویم.
امشب که برف زمین را سفیدپوش کرد به دوران کودکیم قل خوردم. برخلاف الان که همه میگویند قم برف نمیآید، در دوران کودکی برف زیادی شامل حالمان میشد…
مراسم ویژه برف برگزار میکردیم… کوچکترین فرد خانه بودم و متهم… دم غروب میرفتم از عمو چیپس میخریدم و میعادگاه چیپس و ماست….
ساعت ۹ شب میشد… میرفتیم حیاط، جیغ مامان و همراهی بابا در شیره برف… بعد از آدم برفی و تونل برف توی حیاط… کاسه پر از برف میکردیم و شیره و برف میخوردیم…
بی برو برگشت، هوای ابری غذا آش بود…
کوفته خاله جون…
لبو دستپخت عمه جون و فریادها از حیاط کناری، که داداش بچهها سرما میخورن
و الان من….
بابای برف بازی نیست…
مغازه عمو بعد از رفتنش… به آثار باستانی قم تبدیل شد…
حیاط کناری دو سال هست که روز و شب یک مهتابی روشن و جیغ های عمه و لااله الا الله شوهرعمه نیست…
بجای آش پختن، سطلی آش هم از مامان …
ظرف کوفته خاله جون…
چیپس و ماست میخریم
و از ترس مریض شدن دخترک، به دیدن از پشت پنجره ماشین و خونه قناعت میکنیم…
پیامک به خواهرها و برادرها که پاشید برف بازی کنید و استیکر زبون…
آدم برفی هم در سطل برف ساخته میشود ولی خیلی خجالتی هست و…
این جمله کلیشه ای “من دارم میمیرم، حلالم کنید…"
یادمه قدیما که تازه گوشی اونم اون نوکیا کوچکا مد شده بود، یهو یه پیام از شماره ناشناس میومد، من دارم میمیرم یا میخوام خودمو بکشم…. نمیدونم چرا از همونموقع که ۱۶-۱۷ بودم با خودم میگفتم اگه میخوای خودتو بکشی چرا میگی، مثلا من ترحم کنم و بگم وای نه؟! خوب چه دردی هست نکش خودتو!!!
یا اگه داری میمیری خوب منکه از تو دورم چکاری در توانم هست جز دلسوزی بی عمل….
یا نه… همه اش برای اینه که من بگم وای چی شده؟! خوب عزیز من بیا قشنگ حرف بزن… این سوسول بازیا چیه…
الان همون پیامک شده در قالب پست و استوری… و باز منو حس پارادوکس درونم ببخشید فارسی را پاس بداریم، تضاد و دوگانگی درونم