چشمان دو دو زد وقتی عکسهای داوری که ایران و ملت ایران او را به عرصه بینالملل برد را دیدم.
یاد سخن امام خطاب به آقای منتظری افتادم:
حضرت امام(ره) دربارۀ آقای منتظری، بهترین تعبیر را بهکار برد و صریحاً فرمود: «شما ساده هستید» به منتظری نفرمود که شما منافق هستید ولی فرمود: شما اگر روی کار بیایید، چون ساده هستید، حکومت را دست منافقین و لیبرالها میدهید، یعنی به دست خائنین میدهید. پس آدمهای ساده خودشان بهرهای نخواهند جُست، فقط پُل قرار میگیرند. و دشمنان از روی اینها عبور میکنند و به مقصد میرسند.
افراد سادهلوح بر اساس درک سیاسی سادهای که از مسائل دارند، حرفهای بهظاهر درستی میزنند. ولی این حرفها در فضای سیاسی بسیار مهلک است. آقای منتظری یک مصاحبه کرده بود، پس از آن امام(ره) به خاطر حرفهای ایشان آرزوی مرگ کرد. (صحیفۀ امام/21/332)
پیامبر اکرم(ص) و امیرالمؤمنین(ع) دو گروه یا جریان را معرفی میکنند که امت اسلامی همیشه از اینها ضربه میخورند…
چشمهایم لحظهای بستم…
تمامی اتفاقات در کسری از ثانیه گذشتند….
سختیها و زندانی شدن در بیمارستان در دو ماه اخر به حکم جرم مادری…
تمام شد…
تمامی را خدا خواست برای امتحان آخر سال من…
هر چند خیلی سخت گذشت روزهای پایانی ولی به حلاوت شله زرد و شیرینی ولادت امام حسن مجتبی پایان یافت…
نوید ثبت نوبت در اوج ناامیدی در لحظات پایانی…
مژده دکتر در روز ولادت امام صبرها…
شیرینی سال جدید و نذر هر ساله من برای کریم اهلبیت شد…
با نام علی به لطف حسن و عنایت رضا با عضو جدید راهی سال جدید شدم….
اوج حقارت و ترس در لحظهای بود که سگ هار در حال دویدن از ترس بود برای رسیدن به پناهگاه؛ بله همان لحظه که غیورمردان حیدرگویان بودند…
اما مردان خدا، در راه خدا از شهادت ترسی ندارند و تنها به آغوش خدا پناهنده میشوند …
این است تفاوت شیعیان حیدر خیبرشکن با یهودیان در پشت درب خیبر….
بابا هر موقع نخ تسبیحش پاره میشد میگفت یعنی یک گرهی باز میشود و حاجتی روا میشود….
تسبیح پاره شده، یکساعته درست و سرپا میشد ولی نمیدونم چرا یکی دو هفتهای طولش میداد…
میبست یک روز نخش محکم نیست و بازش میکرد…
دفعه بعد میگفت حاجی فلانی قراره یک دونه برام بیاره که همه حرمها رفته تا بازم قاطی دونههای تسبیح…
شب بعد میگفت یکی کم هست و باز میکرد و میشمرد و میگفت ا درست بود…
نهایتش وقتی گره میخورد که یک خبری بهش میرسید و میگفت دیدید گفتم الکی پاره نشد…
نخ تسبیحم سه ماه شد که پاره شده… بعد پاره شدناش مریض شدم… برخلاف همه اعضای خانواده که در مریضی فشارشان بالا میرود من مثل بابا فشارم پایین میآورد و از ۷ بالاتر نمیرود…
تخمه افتابگردون را جلوی عروس هلندی میگیرم جفتش از دستم میقاپد…
دخترک بخاطر مریضی اماننامه داده است و با مادرم مسجد میرود…
دونههای تسبیح را جلویم میگذارم… عروس هلندی به هوای غذایش جلویم میآید و میگویم نه این تسبیح منه…
جیغی میزند و میرود … دلم پیش بابا میرود سه ماه شد سر خاکش نرفته ام… سوار ماشین محل کار و خانه… دونههای تسبیح از این دست به ان دست میکنم و میگویم یعنی این مریضی کمرشکن حاجت است ولی حاجت چه کسی!!
گوشیام زنگ میخورد پدر دخترک است میگوید فردا میآیم برای داداشت که کارت بنزین بهمداد چی بیارم از شهرمان!
در دلم میگویم نمیخواهی بیشتر بمانی! بیشتر بمان…
دلم حوصله هیچکس را ندارد و فقط یک بابا میخواهد…
دوباره میگوید کجایی؟ کشک بیارم یا چیزی بخرم؟
میگویم نه نه ماست و دوغ محلی از خونهتون برایشان بیاور و بدون خداحافظی قطع میکنم….
دونههای تسبیح باز هم نخ نشدند…
توی مطب نشسته بودم، میدونستم اگه اول وقت نرم تا ساعت ۱۰ شب باید منتظر بمونم… بخاطر همین یکساعت قبل از حضور دکتر رفتم.
سه نفر اونموقع داخل مطب بودند، که با من چهار نفر شدیم. یکی چادری، یکی مانتویی و یکیام هیچیای…
کمکم مطب شلوغ شد، همه از نوع هیچیای بودن، یکم گذشت چادری، چادرشو برداشت به بهانه گرم بودن گذاشت توی کیفش و روسری مانتویی عقبتر رفت….
همه یک رنگشده بودند و من تک و چشمهای رنگارنگ به سویم….
چند ثانیهای روی خانم چادری زوم بودم، نمیدونم چرا وقت رفتن خانم چادری شد، بهش گفتم بعضی وقتها همرنگ جماعت شدن، باعث میشه رنگتو از دست بدی… گفت جان! خانم هیچیای که از اول بود برگشت بهش گفت منظورش اینه که سست عنصری ….
من موندم و یه دنیا رنگ بیرنگ