اوج حقارت و ترس در لحظهای بود که سگ هار در حال دویدن از ترس بود برای رسیدن به پناهگاه؛ بله همان لحظه که غیورمردان حیدرگویان بودند…
اما مردان خدا، در راه خدا از شهادت ترسی ندارند و تنها به آغوش خدا پناهنده میشوند …
این است تفاوت شیعیان حیدر خیبرشکن با یهودیان در پشت درب خیبر….
بابا هر موقع نخ تسبیحش پاره میشد میگفت یعنی یک گرهی باز میشود و حاجتی روا میشود….
تسبیح پاره شده، یکساعته درست و سرپا میشد ولی نمیدونم چرا یکی دو هفتهای طولش میداد…
میبست یک روز نخش محکم نیست و بازش میکرد…
دفعه بعد میگفت حاجی فلانی قراره یک دونه برام بیاره که همه حرمها رفته تا بازم قاطی دونههای تسبیح…
شب بعد میگفت یکی کم هست و باز میکرد و میشمرد و میگفت ا درست بود…
نهایتش وقتی گره میخورد که یک خبری بهش میرسید و میگفت دیدید گفتم الکی پاره نشد…
نخ تسبیحم سه ماه شد که پاره شده… بعد پاره شدناش مریض شدم… برخلاف همه اعضای خانواده که در مریضی فشارشان بالا میرود من مثل بابا فشارم پایین میآورد و از ۷ بالاتر نمیرود…
تخمه افتابگردون را جلوی عروس هلندی میگیرم جفتش از دستم میقاپد…
دخترک بخاطر مریضی اماننامه داده است و با مادرم مسجد میرود…
دونههای تسبیح را جلویم میگذارم… عروس هلندی به هوای غذایش جلویم میآید و میگویم نه این تسبیح منه…
جیغی میزند و میرود … دلم پیش بابا میرود سه ماه شد سر خاکش نرفته ام… سوار ماشین محل کار و خانه… دونههای تسبیح از این دست به ان دست میکنم و میگویم یعنی این مریضی کمرشکن حاجت است ولی حاجت چه کسی!!
گوشیام زنگ میخورد پدر دخترک است میگوید فردا میآیم برای داداشت که کارت بنزین بهمداد چی بیارم از شهرمان!
در دلم میگویم نمیخواهی بیشتر بمانی! بیشتر بمان…
دلم حوصله هیچکس را ندارد و فقط یک بابا میخواهد…
دوباره میگوید کجایی؟ کشک بیارم یا چیزی بخرم؟
میگویم نه نه ماست و دوغ محلی از خونهتون برایشان بیاور و بدون خداحافظی قطع میکنم….
دونههای تسبیح باز هم نخ نشدند…
توی مطب نشسته بودم، میدونستم اگه اول وقت نرم تا ساعت ۱۰ شب باید منتظر بمونم… بخاطر همین یکساعت قبل از حضور دکتر رفتم.
سه نفر اونموقع داخل مطب بودند، که با من چهار نفر شدیم. یکی چادری، یکی مانتویی و یکیام هیچیای…
کمکم مطب شلوغ شد، همه از نوع هیچیای بودن، یکم گذشت چادری، چادرشو برداشت به بهانه گرم بودن گذاشت توی کیفش و روسری مانتویی عقبتر رفت….
همه یک رنگشده بودند و من تک و چشمهای رنگارنگ به سویم….
چند ثانیهای روی خانم چادری زوم بودم، نمیدونم چرا وقت رفتن خانم چادری شد، بهش گفتم بعضی وقتها همرنگ جماعت شدن، باعث میشه رنگتو از دست بدی… گفت جان! خانم هیچیای که از اول بود برگشت بهش گفت منظورش اینه که سست عنصری ….
من موندم و یه دنیا رنگ بیرنگ
بنا شد مسابقهای بینمان برگزار شود….
پیشنهادات جمع شد و بالاخره مسابقه برگزار شد…
سه جایزه اول، دوم و سوم تعیین کردیم…
جایزه نفر اول: کتاب
جایزه نفر دوم: روسری
جایزه نفر سوم: هدیه نقدی
نفر اول قهر کرد و گفت بیعدالتی هست و مال خودت…
کسیکه نفر دهم شده بود گفت: میشه به من بدید!
خندیدم و توی دلم گفتم این بیعدالتی نیست بلکه بیبصیرتی تو هست و همه عذابهایی که میکشیم از همینجاست
تمام تلاشمان و تلاشتان را کردید در این یک هفته…
ولی…
مبادا خسته شویم و روز انتخابات را رها کنیم…
حریف مرتبه قبل به روستاها و مناطق کمبرخوردار رفت و با ماشین شاسی بلند برای رأیگیری …
تیر آخر را نشانه بروید و اگر اهل روستا هستید یا بودید، فردا در محل روستای خود باشید….
به مناطق کمبرخوردار بروید….
روز آخر و حریف را دستکم نگیرید… نتیجه را به لحظات آخر نبازید