خواستی که دلم بسوزد
ده دوازده روز پیش، تماسهای مختلف و پیامهای مختلف از امور بانوان قم، استانداری، جامعه الزهرا که مدارک و رزومه تحویل دهم تا شاید اگر شرایط مهیا شد و رئیس جمهور قبول کرد مراسم تجلیل از بانوان نخبه قم….
دیشب لوحها را جلویم چیدم و همه را روزنامهپیچ کردم… گفت: ریحانه حالت بد نیست؟ فشارت نیفته؟ از دیروز عصر چیزی نخوردی؟ چرا اینا رو روزنامهپیچ میکنید…
بغضم برای هزارمین ترکید … دقیقا مثل وقتی که پدرم رفت و هنوزم بغضم میترکد… گفتم: قرار بود از من تجلیل کند! چرا نشد! چرا یادگار بیشتری از او برایم نماند!! چرا حسرت این آخری بدجور دلم را ریش میکند…
یاد اولین تقدیر در حرم امام رضا علیه السلام افتادم… وقتی در کسوت دختران برتر خادم حرم امام دعوت شدم… چه سالی بود!!! ۹۶ بله سال ۹۶…. ساعت ۵.۳۰ عصر اذان بود… باران شدید بود… باید ۴ آنجا بودیم… کف حیاط حرم میدویدم تا دیر نرسم… شاید به ۵۰ نفر میرسیدیم… لبخندش خوب یادم هست… سخنرانی کرد… تبریک و تعظیم کرد… گفت موظفم قدر شما را … شما همه دختران من هستید…. نماز جماعت … با چادرهای خیس چه نمازی شد… نمازی به یاد ماندنی… قابی از صلوات رضوی با نبات و عطر حرم و جانماز و مهر رضوی و یک فیش غذا…
فیش غذا همان بدو خروج، قسمت اشکهای مادری جوان شد که کودکم مریض هست… التماس کرد بگیر و نصف غذایت برای تبرک به من بده… وقتی فیش را بهش دادم بال درآورد…
عطر حرم برای مادرم شد…
نباتی که هنوز هست…
مهر و گلهای حرم شدن که ضامن پدرم…
قابش را طاقت ندارم، از دیوار کندهام و روزنامهپیچ کردم…
اشک بیاجازه میآید…
به برچسب عکس حک شده حاج قاسم به شیشه اتاق نگاه میکنم، میخندد و سراغ یارش را میگیرد… من طاقت ندارم تو را هم برچسب حک شده، کنم…
از حاج قاسم فقط عکس و تصویر دیده بودم ولی تو را… من تو را باز در قامت ایستاده میخواهم ببینم…
قرار بود و قرارهایی داشتیم… قرارت یادت بماند…
چقدر حرف شنیدیم که رئیسی چه کرد… چقدر صبر کردیم… چقدر سکوت کردیم… چقدر در جمع دوستان لبخند زدیم… چقدر دفاع کردیم و متهم به جیرهخوار شدیم… شهادت گوارای وجودت… تمام حرفهایی که شنیدیم نوش جانمان… ولی رسمش نبود این رفتن….
جمله اخری که قبل از رفتن به اردوی جهادی امسال شنیدیم یادم نمیرود… وقتی به شوخی بهت گفتن سید چه زود سفید کردی!!! خندیدی و گفتی ان شاءالله بهم بگید روسفید شدی!!!
اره سید روسفید شدی…. گوارای وجودت….
زینب قلبمان را آرام کن ما صبوری مثل تو بلد نیستیم…من حرم لازمم، هیچی منو آروم نمیکنه جز ثامنالحجج… جز بوسیدن دست مادر سید… جز آغوش خواهر مظلوم سید… و مسیر مرا میکشد… اینبار مسیر رسیدن را کوتاه کن و بجایش برگشت را طولانی کن…
کاش با تو خاطره نداشتم… آنکه خاطره ندارد راحتتر هست… مرور خاطرات، قلبم را مثل جسم سوختهی تو کرده است…
خاک هم یاد تو را سرد نمیکند… همانطور که یاد پدرم…